گرفتار شدهام. از بچگی این عادت گند را داشتهام که هر کار را درست در فاصلهٔ زمانیای از پایان مهلت آن انجام دهم که مطمئنم دیگر هیچ فرصتی نمانده. این عادت من است و ذهنم در انجام این محاسبه بی نظیر است. مثلا برای فلان امتحان دبیرستان که همه چند روز مطالعه میکردند ذهن من محاسبه میکرد، و باور کنید من کاملا بیخبر از این محاسبهها بودم، که مثلا سه ساعت مانده به امتحان اگر شروع کنم کافی است. و من صبح روز امتحانهای دیپلم جزوهٔ دویست صفحهای فیزیک و حسابان و شیمی را در ماشین بالا و پایین میکردم و نشانهها و حروف ناشناس را حفظ میکردم و امتحان میدادم. یا مثلا برای کنکور چهار ماه مانده به روز امتحان ذهنم ناگهان بیدار شد و گفت که دیگر رمان خواندن و فیلم دیدن و سر و کله زدن با کتابهای آشغال بس است. بنشین شیمی ۲ بخوان. و من یک ماه مانده به امتحان باز داشتم حروف و نشانه و قرابت معنایی حفظ میکردم. این وسط هم البته میدانید که نتایج چندان هم درخشان و فوق العاده نبود ولی خب، بد هم نمیشد و گذشت.
خلاصه این زندگی من است و ذهنم که اجازه نمیدهد عین آدمهای موفق خوب و نمونه، عین برایان تریسی و پائولو کوئیلو و دوستان برنامه ریزی کنم و دور اندیش باشم و مثل آدم زندگی کنم. واقعا هم بد نیست. مسخره نمیکنم. اینکه بشود برنامه داشت و کارهای مسخرهٔ زندگی را خوب پیش برد و حواست به همه چیز باشد و در عین حال هم کارهای جدی کرد خیلی خوب است. ولی خب میدانید که اینها همیشه با هم جمع نمیشوند. بگذریم.
نمونهاش دیروز است. دیروز رفتم پیش همان صاحب کارِ الانْ دیگر قدیمیام، که گفتم هاروارد و ام آی تی و اینها را با پول پدر سیاحت کرده و خوش هم گذشته و الان هم پول در میآورد و خوشحال است، برای مشورت راجع به کار جدیدی که به من پیشنهاد شده. چارهای نداشتم. یکی دیگر از هم صنفیهایش پیشنهاد بهتری داده که مدیر بخشی از دفترش شوم. رفتم پیش دکتر هاروارد که ببینم واکنش اولیهاش نسبت به پیشنهاد دوستانش چیست. که اگر ماجرا سرکاری است بی خیال شوم. اما مثل اینکه ماجرا جدی بود. خانم دکتر شوکه شد و گفت این پیشنهاد برای تو خوب است اما برای آنها نگرانم. تو بسیار عجول و خودرأی و عن دماغی و مطمئنم بعد از چند ماه گند میزنی به هیکل آنها و جمع میکنی میروی. و شروع کرد هر چه ته دلش بود و اینهمه مدت نمیتوانست بگوید نثارم کرد. من هم کمی خندیدم و جوابهایی دادم که زیاد ناراحت نشود. بالاخره قرار بود او خودش را تخلیه کند و کمی حالش بهتر شود که شد.
بعد هم که سه ربع ساعت حرف زد دست آخر گفت بمیری! و گفت برو آنجا مدیر شو و لطفا پدر آنها را در نیاور، چون آنها بچههای خوبیاند و تو نیستی. من هم بلند شدم آمدم بیرون و پسفردا آن هم صنفیاش را ملاقات خواهم کرد و احتمالا کار را خواهم پذیرفت و احتمالا پدرش را در خواهم آورد. بی که واقعا بخواهم و بی که واقعا قصد و هدفی از پیش تعیین شده داشته باشم. اینها همه را ذهن من مدیریت میکند. من بی تقصیرم.
برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 97