جاده خدا

ساخت وبلاگ

۱

نوشتن مخصوص آدم‌های بی‌پناهی مانند ماست. که چند روز است صبح کابوس‌های شب‌مان تمام می‌شود، بیدار می‌شویم دوش می‌گیریم و وانمود می‌کنیم که اوضاع رو به بهبودی است. قدم می‌زنیم با لیوان قهوه در دست و می‌رویم سر کار. در دفتر و کلاس و پشت میز می‌نشینیم اما نمی‌شود که نمی‌شود. نمی‌توانیم کار کنیم با این غم بزرگی که تمام تن و روح‌مان را گرفته. با این همه خشم که به خاطر ناتوانی‌مان در تغییر اوضاع هر لحظه هم بیشتر می‌شود. بدون فریادرس گرفتار شده‌ایم در گوشه‌ای از این جغرافیای عظیم در زندانی که مشتی زندان‌بان خون‌خوار اداره‌اش می‌کنند. نه راه پیش داریم و نه راه پس. اعتراض کنیم می‌کشندمان، در سکوت در خیابان راه برویم سلاخی‌مان می‌کنند، بنویسیم و در هفت پستو قایم‌اش کنیم می‌گردند و پیدایش می‌کنند و حلق‌آویزمان می‌کنند. حتی دیگر دوره‌ی وانمود کردن هم گذشته است. علناً فیلم سبعیت و وحشی‌گری پخش می‌کنند که بگویند ما نکشتیم. اما مرادشان این است که ما کشته باشیم هم کاری نمی‌توانید بکنید. این فرصت را مفت و مجانی به چنگ نیاوردیم که مفت و مجانی از دستش بدهیم.

می‌خواهم از دو موضوع مربوط به دوران کودکی‌ام بنویسم. یکی مفهوم «جاده‌خدا» است و دیگری دوره‌ای که می‌خواستم درس دین بخوانم. جاده خدا مفهومی بود که در یک بازی با نام گرگم به هوا (بالابلندی؟) یا چیزی شبیه به این یادش گرفتم. قضیه از این قرار بود که در اغلب این بازی‌ها یک نفر گرگ بود و مابقی هم کسانی که از این گرگ فرار می‌کردند. گرگ در بیشتر مواقع کافی بود لمس‌ات کند که ببازی. به خاطر همین تو مدام از گرگ در حال فرار بودی و او هم دنبال‌ات. اینجا بود که جاده خدا مطرح می‌شد. جاده خدا وضعیتی بود که گرگ با اختیار کامل، آزادی عملی اندک به بازیکنان دیگر می‌داد تا فرار کنند و بازی شکل‌ بگیرد. یعنی مثلا اگر در گرگم به هوا تو بر روی یک سکو یا بلندی رفته بودی و گرگ پایین منتظرت ایستاده که بیایی و لمس‌ات کند، اگر گرگ عاقل بود یا بازی سرش می‌شد و علاقه داشت بازی با هیجان دنبال شود، کمی فاصله می‌گرفت و اصطلاحاً جاده خدا می‌داد تا آن بدبخت بتواند شانس‌اش را امتحان کند. پایین بیاید و فرار کند. در اغلب اوقات هم جاده‌خدا صوری بود و تفاوتی در نتیجه نداشت. گرگ جاده خدا می‌داد که هم بازی برای خودش هیجان‌انگیزتر شود هم گوسفند توهم آزادی داشته باشد و بازی کند.

۲

یادم است اوایل نوجوانی در سنین ۱۴ و ۱۵ سالگی به این فکر می‌کردم که درس دین بخوانم. علت‌اش هم این بود که در آن دوران وجود خدا یا نبودنش برایم پرسش بود. در اثر تربیت دینی خانواده و مدرسه و جامعه و همه چیز به این باور داشتم که خدا هست. بعد با خودم می‌گفتم اگر این مسلّم‌ترین حقیقت جهان است که تکلیف هم روشن است. باید همین حقیقت را که خداست بشناسیم و راهش را بفهمیم و عمر در همین راه بگذاریم. باقی کارها که بیهودگی‌شان واضح است! با همین استدلال‌ها به این فکر می‌کردم که مدرسه را رها کنم و به حوزه‌ی علمیه یا جایی مشابه این بروم. اگرچه که این اتفاق نیفتاد چون پدر و مادر خودم که دین‌دارند اجازه ندادند. احتمالا به این علت که در همان دوران هم می‌فهمیدند که یک جای کار همه‌ی این ماجراها می‌لنگد.

گذشت و متوجه شدم که برداشتی کودکانه از دین داشتم. کودکانه نه به معنای غلط، بلکه به این معنی که خیال کردم مدرسه علمیه و حوزه در ایران، یا هر جای دیگر جهان، جایی است که وظیفه‌ی اصلی‌اش این است که افراد را برای فهمیدن و شناختن بهتر خدا که از نظرشان تنها حقیقت مسلّم است آماده کنند. حالی که ماجرا متفاوت است. دین در دورانی که ما زندگی کنیم، و از خیلی قبل‌تر در جهان، یک نهاد است. یعنی موجودیت لطیف و رقیقی مانند پرستش خدا و عمل به اخلاق و خیر رساندن به خلایق تبدیل به استخوانی جامد و سخت شده است که کارش در ظاهر محافظت از آن موجودیت لطیف است. بعدتر از این هم فراتر رفته است و دست و پا و زره و شمشیر و گیوتین و دندان‌های تیز درآورده تا از این استخوان حفاظت کند. و بعد اندک اندک عملاً چیزی از آن لطافت اولیه نمانده است. یک نهاد دست و پا دار نیاز به آموزش دارد که می‌شود مدرسه و کلیسا. نیاز به نظریه پردازی برای این حفاظت دارد که می‌شود آدم‌هایش. و نیاز به حمایت دارد که می‌شود مؤمنان متعصب و گروه فشارش. و این گونه است که دین هم چیزی می‌شود شبیه یک لشگر نظامی، یک گروه متعصب سیاسی، یک قبلیه با اندیشه‌ای متحجر و عقب مانده. و نه تنها شبیه اینها می‌شود که از اینها هم عبور می‌کند. به ترتیبی که در تاریخ زندگی انسان هیچ نهادی به اندازه‌ی نهاد دین قتل و کشتار و فاجعه و بی اخلاقی برای انسان‌ها درست نکرد. آنقدر فساد این نهاد وسیع و عریض است که هیچ دیکتاتور و متعصب و دیوانه‌ای در طول تاریخ نتوانسته حتی نزدیک به فجایعی شود که دین به بار آورده است.

از اینها گذشته تصور کنید که این نهاد یک نظریه صادر می‌کند که در آن صاحبان آن دین و مدرّسان و قائلان به آن بهترین افراد برای حکومت بر یک جامعه‌اند. یعنی نهادی ذاتاً متعصب اکنون نه فقط بر کسانی که به آن باور دارند، که بر همه‌ی مردمان یک سرزمین قرار است حکومت کند. می‌شود حدس زد که چه بلایی بر سر آن مردم خواهد آمد. آن نهادی که دست و پا درآورده بود و وسایل شکنجه فراهم کرده بود، اکنون به یک هیولای بی شاخ و دم تبدیل شده که عفونت و لجن از آن فوران می‌کند.

اینکه تجربه‌اش می‌کنیم فکر می‌کنم یکی از وحشیانه‌ترین چیزهایی است که بشر می‌توانسته به چشم ببیند و تأسف‌آور این است که همه مطمئن هستیم که اوضاع روز به روز بدتر و وخیم‌تر می‌شود و هیچ راه‌حلی هم برایش نداریم. چه چاره‌ای داریم جز اینکه مراقب خودمان و یکدیگر باشیم و مترصد، که این غول بی شاخ و دم جاده خدایی بدهد و بتوانیم برای یک لحظه از دستش در برویم. جاده خدایی که حتی محض تنوع و تفریح خودش هم نمی‌دهد. حرام‌زاده‌ی کودن!

رگ خواب...
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 86 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:54