بقا

ساخت وبلاگ

من از این مجتبی شکوری خوشم نمی‌آید. هم از قیافه‌اش بدم می‌آید، هم اینکه با آن سروش صحت دو زاری در تلویزیون می‌نشست و ادای آدم‌های کتاب‌خوانده را در می‌آورد حالم را ازش بهم می‌زد و هم کلا اینطور آدمها که یکهو از ناکجا پیدایشان می‌شود و با لحن ملایم حرف می‌زنند و ادای آدمهای کنجکاو نِرد مثبت اندیش را در می‌آورند بعدا گندشان در می‌آید. به همین خاطر امن‌تر این است که از همان ابتدا ازشان بدت بیاید. با این حال چند شب پیش داشتم در یوتیوب بین مزخرفاتی مثل مقایسه کپچرکارت‌های الگاتو و کامنت‌های چگونه خودارضایی کنیم دختر محجبه‌ی ایرانی و بهت قول میدم محسن یگانه میچرخیدم یوتیوب ویدیویی از این شکوری به درد نخور پیشنهاد داد که عنوانش به نظرم جالب آمد و فریب خوردم و نشستم ببینم حرف حسابش چیست.

موضوع از این قرار است که یک کتابی را در این ویدیو توضیح می‌داد که دربارهٔ افسردگی پنهان در کمال‌گرایی است. بعد نویسندهٔ آن کتاب توصیه کرده بود که برای بهبود وضعیت باید نوشت. اولین موضوعی هم که باید درباره‌اش بنویسیم شیوه‌هایی است که به واسطهٔ آن بقا داشتیم. یعنی توانستیم با این وضعیت تخمی کنار بیاییم. من هم امروز صبح که از خواب بیدار شدم حجم عظیمی از عصبانیت بهم هجوم آورده که کلافه‌ام کرده. در عین حال مجبور بودم برای اینکه از تعفن خوابگاه خلاص شوم بیایم دانشکده که مثلا کمی کارهای عقب مانده رساله و مقاله را انجام بدهم که هیچ علاقه‌ای بهشان ندارم. بعد گفتم خوب است یک قهوه بخورم که کمی سرحال شوم که بوفهٔ دانشکده بسته بود. در مرز انفجار که داشتم به زمین و زمان و آخوند توجه می‌کردم یاد شکوری پفیوز افتادم و به نظرم رسید بد نیست بیایم بنویسم که راهکارهایم برای بقا چه بوده. چرا؟ چون نوشتن تنها کاری است که برایش تا حدودی انگیزه دارم. خب بروم سراغ راه‌های بقا. (نمی‌دانم چرا اینها را اینجا می‌نویسم!)

خب فکر می‌کنم راهکار همیشگی من برای بقا خیال‌پردازی بوده. همین و بس. غرق در خیال می‌شدم. خب بگذارید کمی خلاقانه‌تر متن را بنویسم. چون کافئین خونم پایین آمده و صبح یک دعوای لفظی با یک بی‌پدری در دیوار داشتم دلیل نمی‌شود به همین راحتی متن را برایتان اسپویل کنم. البته که اسپویل شد ولی جمع کنید این مسخره‌بازی اسپویل را. فیلم و سریال و هر کوفت و زهرمار دیگری شده شبیه راز مگو که نباید درباره‌اش حرف زد چون یک موقع ممکن است دخترک چهارده سالهٔ نفهمی که تازه می‌خواهد سریال فرندز ببیند و عاشق فیبی و چندلر و عره و عوره و شمسی کوره شود ماجرا برایش اسپویل شود و بعد لب برچیند و گریه کند که اه، برایم اسپویل شد و دیگر ارزش دیدن ندارد. خب تف به قبر آن هنرمندی که اثر هنری‌اش اینطوری بی‌ارزش می‌شود. ایضا دخترک یا پسرک. نگایید این مسخره بازی‌های جنسیت‌زدگی و فلان را.

هوف. برگردیم سر اصل مطلب. خیال‌پردازی. بله، یادم می‌آید که از وقتی سبیل‌هایم درآمد و حس کردم بلاهای عجیبی دارد سر تشکیلات پایین‌تنه‌ام می‌آید بدبختی‌هایم شروع شد. یعنی یکهو به خودم آمدم و پرسیدم که من چی‌ام؟ به چه دردی می‌خورم و این چه عن‌بازی ای است که دارم درونش زندگی می‌کنم؟ یادم می‌آید گاهی در همان عنفوان بچگی وسط خر غلت زدن با بچه‌ها و گرگم به هوا و دکتر بازی ناگهان به ذهنم می‌رسید که خب، این که داریم انجامش می‌دهیم که بازی است و تمام می‌شود. ولی این دنیا که ما درونش هستیم چی؟ این هم اگر مثلا یک بازی باشد و تمام شود چی؟ خب اینکه خیلی بد می‌شود. بعد به مرگ فکر می‌کردم و بعد از مرگ. بهشت و جهنم هم که مسخره‌ترین تبیین‌هایی هستند که می‌شود برای بعدش در نظر گرفت. بعد می‌دیدم جوابی ندارم و افسرده می‌شدم و می‌ریدم توی بازی دیگران. از همان حدود چهارده سالگی دیگر همه چیز شد همین سؤال‌های بی جواب. به ناگهان حس کردم دیگر دلم نمی‌خواهد درس بخوانم. درست در میانهٔ امتحانات خرداد سوم راهنمایی بود که حس کردم دیگر آن خرخون درونم به ناگهان مُرد. نه علاقه‌ای به درس داشتم و نه هدفی را دنبال می‌کردم.

با شانس و اقبال آزمون ورودی دبیرستان را قبول شدم و وارد شدم. هفتهٔ دوم کلاس‌ها امتحان فیزیک را شدم هشت! معدل نوزده و نود و نمی‌دانم چند سال قبل امتحانش را شد ۸! خودم هم کف کرده بودم که این دیگر چه وضعیت نکبت‌باری است. امتحان بعدی را شدم ۱۱. بعدی ۹ و بعدی ۱۴. معاون ابله مدرسه گفت بروم دفتر و ازم پرسید که چی شده؟ گفتم هیچی. گفت بنشین روی صندلی. گفتم همینطوری ایستاده راحتم. یکهو نگاهی از سر غیظ کرد که من فورا نشستم اما برای اولین بار در زندگی‌ام حس کردم جرأتش را دارم و دلم می‌خواهد که طغیان کنم. چیزی درونم به یکباره تغییر کرده بود. انگار دیگر ترسی از چیزی نداشتم. فکرم مشغول این بود که اصلا کل اینها مسخره بازی است یا نه؟ کلا کسی از این به بعد حق دارد به من بگوید چه کار کنم و چه نکنم یا نه؟

افسردگی و انزوا و تنهایی همه با هم به سمت‌ام هجوم آورد. نادانی و بی اطلاعی و نگرانی بلاهت‌وار هم بهترین چیزی بود که در آن زمان از اطرافیان نصیب‌ام می‌شد. نه خودم می‌دانستم با این وضعیت نکبت‌بار باید چه کنم و نه دیگران می‌فهمیدند که چه مرگم است. هر روز صبح به اجبار می‌رفتم مدرسه و عصر بعد از کلی کلاس اضافه و فوق برنامه کنکور که مجبور بودم در آنها هم شرکت کنم خسته و لهیده بر می‌گشتم خانه که دوباره فردا صبح همان مسیر را از اول بروم. و پوچ. مطلقا پوچ. راهکارم چه بود؟ وارد خیالاتم شدم و خودم را درونش غرق کردم. در اوایل دورهٔ دبیرستان اینقدر ناخوش بودم که حوصلهٔ خواندن کتاب و داستان و فیلم را هم نداشتم. پس رفتم سراغ خیالات. خودم را آدمی ۲۳ ساله و موفق فرض می‌کردم که چهره‌ی زیبایی دارد و همهٔ دختران زیبایی که آن موقع می‌شناختم به طریقی به من مرتبط‌اند و دوستم دارند. آدمی فهیم و با کمالات‌ام که در عین اینکه فوتبالیست است اما دکترای کامپیوتر هم دارد. شب‌ها قبل از خواب در ذهنم داستان‌‌هایی را می‌دیدم از خودم در آینده و اتفاقات بامزه و تلخ و باربط و بی‌ربطی که با آن دخترها و در موقعیت‌های مختلف برایم پیش می‌آمد.

آیا همهٔ اینها خیالاتی با بار جنسی بودند؟ نه. اصلا آن موقع نمی‌دانستم ماجرای عمل جنسی چیست، ریشه‌اش چیست و اصلا قضیه از چه قرار است. هیچ چیز نمی‌دانستم و هیچ آموزشی هم ندیده بودم و حتی نمی‌دانستم چرا این میل عظیم نسبت به جنس مؤنث یکباره در من شعله‌ور شده. حس می‌کردم آدم منحرفی شده‌ام که همهٔ اینها عاقبت به بیچارگی و زوال‌ام می‌انجامد. تصورم این بود که شاید این وضعیت بد درسی‌ام عقوبت همین افکار گناه‌آلود است. اما چارهٔ دیگری هم نداشتم. آن زمان نیاز به غرق شدن داشتم. در رؤیا، در بازی‌های ویدیویی و تماشای فوتبال و گاهی در تاریکی سینما.

یادم می‌آید صبح سوار اتوبوس واحد می‌شدم در حالی که مطلقاً روز قبل‌اش را به خیال‌پردازی گذرانده بودم و هیچ درسی برای روز بعد آماده نکرده بودم. در اتوبوس بررسی می‌کردم که آیا امروز معلم از بچه‌ها درس می‌پرسد یا نه. پای تخته صدا می‌زند یا نه. علاقه‌ای به آن شرمندگی ناشی از ندانستن و تحقیر نداشتم. اگر آن روز روز سختی بود، که عموما شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها بودند، به سرعت شروع می‌کردم تورق کتاب و جزوه و در آن دو ساعتی که تا رسیدن به مدرسه فرصت داشتم چیزی آماده می‌کردم و می‌رفتم سر کلاس. اغلب هم ماجرا در کمال تعجب‌ام آبرومندانه جمع می‌شد و هیچوقت نفر آخر و تنبل کلاس نمی‌شدم. بعد که از این مرحلهٔ درس پرسیدن و اضطرابش عبور می‌کردم و معلم شروع به درس دادن می‌کرد من وارد رؤیاهایم می‌شدم. با حدیث و بهنوش که دو دوست خیالی‌ام بودند می‌رفتیم پاریس. بعد در شانزه‌لیزه که چون نمی‌دانستم چه شکلی است شبیه چهارباغ اصفهان تصورش می‌کردم، قدم می‌زدیم و به ویترین مغازه‌ها نگاه می‌کردیم. می‌خندیدیم و از اینکه هم پول داریم، هم آدم‌های موفق شادی هستیم و هم از مرگ نمی‌ترسیم دلمان قرص بود.

خودم اما هیچ کدام از اینها را نداشتم. در همان جهان موازی هر چه معلم روی تخته می‌نوشت را عین به عین در دفتر دویست برگم می‌نوشتم و علاوه بر آن با دو خودکار قرمز و آبی، با علائمی که نشان دهد این مطلب مهم است. اینجا نکته است و اینجا اطلاعاتی است که در کنکور ازش سؤال نمی‌آید. چیزهایی می‌نوشتم که هیچ ازشان سر در نمی‌آوردم. یادم می‌آید همین وضعیت را زمان امتحانات هم داشتم. نمی‌توانستم درس بخوانم. مطلقاً نمی‌توانستم و فقط باید در چیزی بیرون از این جهان غرق می‌شدم. فقط در لحظه‌ای که دیگر چیزی به زمان امتحانات نمانده و اضطراب مردود شدن درس تمام وجودم را بگیرد با عجله شروع می‌کردم به ورق زدن کتاب‌ها و جزوه‌ها و حفظ کردن فرمول‌هایی که باهاشان بشود نمره گرفت. و همهٔ نمره‌ها را هم گرفتم، اما در رنج و عذابی الیم و دردناک و معدلی درب داغان.

یادم می‌آید یک روز صبح که امتحان نهایی فیزیک ۳ داشتم و با خودم قرار گذاشته بودم که شب بیدار می‌مانم و درس می‌خوانم. پیداست که بیدار مانده بودم و بازی کرده بودم. ساعت حدود شش و نیم شد که پدرم گفت بیا خودم می‌رسانمت. سوار ماشین شدیم و من چزوهٔ دویست صفحه‌ای را از کیفم درآوردم و یک لحظه به این فکر کردم که من مطلقاً هیچ چیز از اینهایی که خودم نوشته‌ام نمی‌فهمم. اصلا نمی‌دانم قانون دست راست چیست، قوانین مربوط به خازن و وات و ولتاژ چیست. اصلا همهٔ اینها روی هم چه معنی دارند؟ هرگز یادم نمی‌رود که چقدر از خودم بیزار بودم که نمی‌توانستم درس بخوانم، بیزار بودم که همش در وهم و خیالات سیر می‌کنم و بیزار بودم که از آدمی تحسین برانگیز تبدیل شده بودم به زباله‌ای که نمی‌داند دارد با زندگی‌اش چه می‌کند.

همین الان که دارم اینها را می‌نویسم اضطراب زیادی درونم احساس کردم. ولی خب هیچوقت ننشسته بودم اینها را مفصل بنویسم. اما برایم نوشتن‌اش لازم بود. از آن دوران این خیال‌پردازی شروع شد و همچنان هم ادامه دارد. منتها با این تفاوت که غرق شدن در چیزها برای فرار از واقعیت دیگر به آسانی قبل نیست. قبلتر می‌شد در شوخی با یک تابوی نرم و نازک فرهنگی که در خیالاتم با ساناز می‌کردیم سرگرم شوم اما الان دیگر نمی‌شود. باید چیزها گروتسک و ابزورد و اسلشر شوند تا سرگرم‌ام کنند. قبلتر یک بازی ویدیویی معمولی هم غرق در رؤیام می‌کرد و الان باید بازی شاهکار باشد تا حوصله‌ کنم برایش وقت بگذارم. کتاب‌ها هم به همین ترتیب.

الان که حسابش را می‌کنم من همان آدمم. فقط از دوره‌ای تصمیم گرفتم احوالات بیرونی‌ام را سامان بدهم که دیگران زیاد مزاحمم نشوند. بخاطر همین بالاجبار برای قبول شدن در کنکور کارشناسی ارشد و انتشار مقاله و پول در آوردن، بخشی از زمانم را از خیالات گرفتم و به این کارها اختصاص دادم. که کسی اذیتم نکند و مجبور نباشم به کسی جواب پس بدهم. بخاطر همین هم هی ادامه تحصیل دادم. چون همچنان کسی کاری بهم ندارد. همه فکر می‌کنند من در تلاشی عظیم برای درس خواندن و مطالعه‌ام اما من در خیالات خودم خوشترم. شیوهٔ من برای بقا این بوده و هنوز هم هست.

خب، شکوری نگفت از اینجای متن به بعد را باید چه کار کنم. مثلا الان باید به این فکر کنم که افسردگی پنهان در کمال‌گرایی داشتم و الان با این متن بیشتر شناختم‌اش؟ یا الان که می‌دانم راه من برای بقا خیال‌پردازی بوده پس خیال‌پردازی را بگذارم کنار؟ یا بیخیال بقا شوم؟ یا چی؟ شاید هم همین باشد که هنر و ادبیات برایم اینقدر جادویی و جذاب است. یعنی از همهٔ این دنیا همین هنر و ادبیات است که بهم انگیزهٔ زیستن می‌دهد. که قبلتر هم درباره‌اش نوشتم. اما خوب است کاری برای این افسردگی پنهان هم بکنم. مثلا بپذیرم که همین‌ام که هستم. یا بپذیرم و دیگر تقلا نکنم. یا نمی‌دانم، هر چی. بی سر و ته شد این متن ولی نوشتن‌اش بد نبود. اگرچه که در عین حال هیچ چیز دربارهٔ خر بودن شکوری تغییر نکرده است.

رگ خواب...
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 59 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:54