قصه راجع به یک مردی است که هیچ ویژگیای ندارد. اینکه آدمها و چیزها باید یک ویژگیای داشته باشند از آن چیزهاست که من فکر میکنم اصل است. چون آدمی یا چیزی که ویژگی ندارد کاراکتر نمیشود. کسی یا چیزی هم که کاراکتر نباشد به هیچ دردی نمیخورد. بگذریم. این مرد ولی هیچ ویژگیای ندارد به جز اینکه اسمش فقط یک جای تاریخ آمده. آن هم اسم دقیقش نیامده اما همه میدانیم که آن مرد اینجای تاریخ بوده است. اتفاقاً تأثیرات جدیای هم دارد.
دارم فکر میکنم گفتن داستان این مرد چیز غریب و جالبی است. مثلاً فرض کنید داستان مرد راهزنی را میگوییم که در سفر غزالی به طوس آمد کاغذ و کتابهای غزالی را با وسایلش برداشت. بعد غزالی به عجز و لابه افتاد که کاغذهایم را بده چون دو سه سال زندگیام آن توست. بعد مرد هم آمد جلو و یک نگاه به غزالی انداخت و گفت که تر زده است. بعد هم کاغذهایش را داده است. در همهٔ تاریخنامهها از اینجای داستان به بعد قهرمان غزالی است و داستان او تعریف میشود. ولی واقعا برایم جالب است داستان آن مرد راهزن را بدانم.
مثلا بگذارید اتود بزنیم:
پسرکی در بیابانهای اطراف طابران توس متولد شد. مادر او در حالی داشت آخرین زورها را در گندابی درست کنار خرابهها و مرکز تجمیع نخالههای ساختمانی میزد که سگی در آن سمت داشت به سگی دیگر تجاوز میکرد. مادر او زمانی که او را زایید به سگها نگاه کرد و هر چه کرد نتوانست سر پا بایستد.
پسر شش ساله بود که مادر گفت هرّی! تا همین جا هم آن قیافهٔ نحست مرا یاد اون گوساله میاندازد و الان هم که داری درست شبیهش میشوی. تازه دوست پسری پیدا کردهام و نمیخواهم بفهمد شش شکم زاییدهام و تولههایم یکی عنتر از دیگریاند. پسر بلند شد و رفت در یک مدرسه مستقر شد. در کلاس هم چیزهایی را گفتند که بخواند و یاد بگیرد و او هم یاد گرفت. اما تر زد و با لگد بیرونش انداختند.
الان سیزده چهارده ساله شده است و دارد فکر میکند یا باید گدا شود یا توالت شور و یا اینکه تکانی به هیکلش دهد و کاری کند. به این خاطر افتاد به دزدی کردن و یاد گرفتن راههای جدی دزدی. طبعاً آفتابه دزدی میکرد اما هدفش چیزی ورای اینها بود. برای تفریح هم آینهٔ ماشین میزد، گاهی کیف قاپی و اینها هم داشت اما خیلی جزییتر. ظرف سه سال دزد قهاری شد و گنگی به هم زد. آنقدر اعضای گنگش خر و خنگ بودند که به سادگی رییسشان شد.
الان بیست ساله است و سه بچه پس انداخته است که هیچ کدامشان را ندیده؛ اما حدس میزند در گاراژی اطراف طابران کله انداختهاند. خیلی میلی به زنان نداشت و سودای پول بیشتر داشت. به این خاطر در همین بیست سالگی قصد کرد کار و بارش را به جایی ببرد که جدیداً چند راهزن کسبشان سکه شده. به این خاطر رفت و دوست پسر مادرش را مثل سگ زد. این دوست پسر آن نیست که پانزده سال پیش دوست مادرش شد. آن شخص خودش داستان جدایی دارد. اما این شخص بدبخت جدید که یکی دو ماه بیشتر نبود با مادرش بود را مثل سگ زد و بیرون آمد.
همان شب بار و بندیلش را جمع کرد و با تمام خر و خنگها به بیابانی اطراف گرگان رفت. سه چهار ماه اول پاره شد. خر و خنگها یا وبا می گرفتند یا سرما میخوردند و فین فین میکردند و یا به فساد میافتادند و ایدز میگرفتند. جا و مکان و آب و غذا هم بود. راهزنهای قبلی هم نمیگذاشتند راهزنی کند. به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت ماجرا را با دعوا و بکش بکش حل کند.
فردای همان روز در تولد بیست و سه سالگیاش کلی آدم نفله شدند. خودش هم به زور جان سالم به در برد اما خب؛ جان سالم به در برد و رییس شد. از خر و خنگها هم یکی دو تا جانور اوراق باقی ماند و یک توله سگ. اینطور هم که نمیشد راهزنی کرد. کمی بیشتر صبر کرد و چند نفری از گرگان به او ملحق شدند.
شروع به راهزنی کرد. سه چهار تا کاروان را لخت کرد و کمی جگرش خنک شد. یک مشت بچهٔ لات هم میآمدند گاه گاهی و میخواستند برایش شاخ شوند. او هم به جای دعوا و مرافعه میگرفتشان و استخدامشان میکرد. تا بیست و شش سالگی آنقدری متمول شده بود که به فکر افتاد فاز عارف مسلکی در پی بگیرد. یک روز صبح پولها را برداشت و قصد نیشابور کرد. به نظرش میرسید بد نیست در تاریخ او را دزدی بشناسند که تؤبه کرده و عارف شده است. به خودش هم میبالید که پلههای ترقی را اینطوری دارد سپری میکند.
به نیشابور رفت و خانه و الاغ خوبی خرید. بعد با سر و وضع داغان به خانقاه رفت و صوفی شد. پیر و مراد هم از او بدش نیامده بود و به او ذکر میداد. پسر هم، که حالا نره غولی بود، میپیچید و شب را با بر و بچهها در ویلا پارتی میگرفت. پیر هم با فراستی قابل توجه یک شب خواب دید که پسر بد پدر سوختهای است و فردایش فحش را کشید به پسر و بیرونش انداخت.
پسر که حالا سی و پنج ساله بود فهمید که ریده است به قالپاق. آمد خودش را جمع و جور کرد و زنی گرفت و طلاق داد. یک زن دیگر گرفت و سه بچه پس انداخت و طلاق داد. پولش هم تمام شد و چهل سالش شد. سه تا بچه را برداشت برود دوباره گردنهٔ نزدیک گرگان را به دست بیاورد. راهزنهای جدید گولاخ بودند. چند نفری افتادند به جان هم و مرد در چهل و یک سالگی وسط دعوا و فحش و فحشکاری سکته کرد و مرد.
پ.ن: داستان غزالی یک جایی همان وسطها رخ داد. اما چون اصلا واقعهٔ مهمی نبود در روایت نیامد.
پ.ن: اتود آشغالی شد. ولی شما حق ندارید این را بگویید!
برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 89