دفاع کردم. من هر کاری که در زندگی میکنم داستان میشود و ازش یک ماجرای دراماتیک در میآید. از دفاع هم همانطور که حدس میزدم چنین ماجرایی درآمد. یک جلسهٔ دفاع تعیین کردند و آمدیم و نشستیم و منتظر ماندیم اما یکی از داوران نیامد. زنگ زدیم گفت منشی گروهتان با من هماهنگ نکرده بود. زنگ زدیم منشی گروهمان که آدم باطل و تعطیلی است گفت من هماهنگ کردهام. بعد گادفادر گروه آمد گفت که جلسه لغو است.
جلسهٔ بعدی بعد از سه روز تشکیل شد. این سه روز هم من فقط جلوی خودم را گرفتم که کسی را نکشم یا خودکشی نکنم. البته جرأت هیچ کدامشان را نداشتم وگرنه اصلا ماجرا به اینجاها نمیرسید. خلاصه شنبه شد و ساعت نُه دیگر زنگ زدم و همه را هماهنگ کردم و خودم را جمع و جور کردم و ارائه کردم و صحبت کردم و دفاع کردم و از این دست افعال.
بد هم نشد. تعریف زیاد کردند و نمره دادند و درجهٔ عالی و تمام. بقیه هم تبریک گفتند و شیرینی لادن خوردند و عکس گرفتند. بعد هم به سه نفرشان بوکا دادم و به یک نفر دیگر در کافه نزدیک یک چیپس و پنیر یا همچین چیزی. این هم تمام شد.
حالا میخواهم بگویم فکر میکنم کاش کسی مثل داستایوسکی زنده بود و میشد رفت پای درس و بحثش نشست. بعد به نظرم آمد که خب نهایتا اگر زنده بود هم باز تفاوتی با اینکه کتابهایش را میخوانم نداشت. حتی بهتر که مرده است. بعد فکر کردم راهش این است که داستایوسکی شوم. دوباره یادم آمد که داستایوسکی و حافظ و سعدی و بتهوون و باخ و آروو پارت شدن خیلی سخت است و محال است و برای من نشدنی است و حالم بد است و همه چیز به طرز احمقانهای پوچ است و دیگر بس است و از این دست افعال.
دفاع کردم اما احساسی ندارم. همانطور که زمان لغو شدن دفاعم احساسی نداشتم. و همانطور که هیچ وقت در زندگیام در زمانی که باید، احساسی نداشتم و اصلا نمیدانم باید احساسی داشت یا خیر. و الخ.
برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 94