من کم کم دارد ۲۶ سالم میشود و هر چه فکر میکنم میبینم درون خانه ماندن و با خانواده سر کردن برایم مثل یک عذاب شده است. حتی تصور اینکه قرار است بیست روز آینده را بهناچار درون خانه بمانم و همان لوسبازیهایی را که عیناً ۲۶ سال است دارند تکرار میکنند، تحمل کنم دیوانهام میکند. صبر کنید. بیخود حساس و بهانهگیر نشدهام. تصور کنید ما خانوادهای هستیم که حقیقتاً ۲۶ سال است که هر تابستان و هر عید به صورت اجبارگونهای به مسافرت میرویم. کجا؟ مشهد، شمال و لاغیر. بیایید حساب کنیم. ۵۲ بار مسافرت در تمام طول عمرم. آن هم دست کم ۵۲ بار. چون گاهی میشد که در تابستان دو سه بار مسافرت برویم و در عید دو بار و دو جا. هر بار هم ما بچهها مجبور بودهایم سوار ماشین شویم و هزار کیلومتر را برویم تا برسیم یک جایی و بعد سه روز خستگی راه را در کنیم و دوباره سوار شویم و هزار کیلومتر را برگردیم و ده روز خستگی این برگشت را در کنیم و این هم اسمش مسافرت شد.
حالا تصور کنید چقدر پدر آدم در میآید که هر سال مینشینند میگویند اگر تو نیایی به ما خوش نمیگذرد و باید بیایی و اصلا اگر نیایی سفر کنسل میشود و این حرفها. بعد منی که دو سه سال است در خانه ماندن برایم جهنم شده و از بدبختی و بیپولی هم نمیتوانم اجارهٔ یک قبرستان را بپردازم مجبورم هر بار کوتاه بیایم و بگویم میآیم. و حقیقتاً پاره شوم تا سفر تمام شود و دوباره برگردیم همینجا.
مسئلهٔ من و خانواده مسئلهٔ غریبی است. من برخلاف بسیاری از دوستان و همسنخهایم نه تا به حال دعوای جانداری با خانواده کردهام، نه جایی سوتی دادهام که موجب شرمندگیشان شوم و نه اصلا کاری به کارشان داشتهام. جوری هم تا کردهام که نه سیخ بسوزد و نه کباب. هم آنها بتوانند پز بدهند که پسرشان عنی شده و درس خوانده و هم من بتوانم غلطهایی را که میخواستم بکنم. اما الان یک سال است که اوضاع نکبت شده است. در این مدت آنقدر روی اعصاب من رژه رفتهاند و اعصابم را بهم ریختهاند که تحمل صحبت کردن با آنها را از دست دادهام. سه دفتر اخیری که رفتم را پدرم یکسره با دخالتهایش از من گرفت. آنقدر میگفت و میگفت و غر میزد که مجبور میشدم بروم هر چه در دهانم است به صاحب کارم بگویم و بیایم بیرون. میگفت آن یکی درست پول نمیدهد، این یکی کلاش است، دیگری شعور نگه داشتن کارمند ندارد و قدرت را نمیداند. خب، بفرما! پدر من الان اینکه بیکار بنشینم بر دلت که یک وقت کسی مخم را نزند خرم کند شوهرش شوم خوب است؟ دوست داری مثل خودت سی سال در یک کارخانه قائم مقام مدیر عامل شوم و پاره شوم و یک زن بگیرم و یک توله سگ کاکل زری برایت پس بیاندازم و تمام؟
سر ماجرای دفاع و اینها هم از حماقت خودم که موضوع از دهانم در رفت با آنها در میان گذاشتم پدرم را درآوردند. باید دفاع کنی. اسفند دفاع کن. برو به آن یکی فلان چیز را بگو. برو به این استادت بگو فلان. همه را هم مجبور بودم با دروغ رد کنم. اه، اعصابم خورد شد از اینکه باید این همه انرژی ذهنی برای موضوعی بگذارم که واقعا باید سالها قبل حل میشد.
به هر حال من فردا با خانوادهام عازم یک سفر اجباری به مشهد و شمالم و خدا میداند که از الان دلم میخواهد سفر هر چه زودتر تمام شود. فقط دارم تمرکز و تلاش میکنم که اوضاع بدتر از اینکه هست نشود. کاش مفهمیدند و دست از سرم بر میداشتند و خودشان هر جا که دوست داشتند میرفتند. واقعا گاهی فکر میکنم آن دعوای جاندار را اگر کرده بودم الان این همه توقع نابجا برایشان ایجاد نکرده بودم. واقعا امیدوارم این سال نکبت جدیدی که قرار است بیاید طوری باشد که بتوانم از خانه در بروم. پول، فقط پول میخواهم. همین.
برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 89