امروز که بیدار شدم حس کردم جایی را نمیبینم. همه چیز سفید بود. هر چه پلک زدم باز چیزی پیدا نبود و خیال کردم خواب میبینم. دست بردم و چند بار روی چشمهایم کشیدم و فهمیدم که باز است اما من چیزی نمیدیدم. صبر کردم و سعی کردم تکان بخورم که متوجه شدم استخوانهایم در نقاط جدیدی از بدنم صدا میدهند و در واقع ناله میکنند. سرم هم که مثل همهٔ صبحها درد میکرد و مثل همهٔ صبحها در یک اتاق بی وسیله در یک خانهٔ بی سکنه بیدار میشدم.
آنقدر تخیلاتم را در این سالها سرکوب کردهام که فانتزی مردن و کوری ناگهانی و نمیدانم این چیزها را در آن لحظه حس نکنم، بلکه مسئله ام این بود که چطور تا دستشویی بروم و چطور یک لیوان چایی بخورم که این سوزش گلویم برطرف شود و چطور این مقالهای را که باید تا امروز تمامش میکردم انجام دهم. کورمال کورمال تا دستشویی رفتم. هنگام بیرون آمدن هنوز چیزها سفید بودند و کم کم داشت بامزه میشد. چایی را که در لیوان ریختم چیزهایی بسیار محو میدیدم و دیگر برایم مهم نبود. حدس میزدم که ماجرا چیست و عادی بود.
مقداری تخمه برداشتم، روی رف پنجره نشستم و با لیوان چاییام شروع به خوردن کردم. یک آدم کور حق دارد هر چه آشغال دارد در خرابهٔ پشت خانه تف کند. به شهر نگاه کردم و کم کم چیزها واضحتر شد. تخمهها که تمام شد برج میلاد کریه نمایان شد و مشت دوم تخمه ها را که تمام کردم میتوانستم چمران و آتی ساز را ببینم. به همین سادگی بینا شده بودم و دیگر باید برمیگشتم سر کارم.
سیگار را تمام کردم و تهران دیگر عین روز اولش بود. روزها هم عین هر روز بودند و کارهای احمقانه هم عین هر روز سر جایشان. فکر کردم دلم میخواست امروز را کاری نکنم و به چشمهایم استراحت بدهم و با کامپیوتر کار نکنم. این پنجمین روزی بود که صبح بیدار میشدم و چشمهایم چیزی نمیدید. به این خاطر پیامی به خانم صاحب مقاله دادم که کارتان به جای امروز فردا آماده میشود. شال و کلاه کردم و در را باز کردم، بیرون رفتم و از پشت قفلش کردم، منتظر آسانسور ماندم و بوی ماندگی درونش را تا رسیدن به همکف تحمل کردم. اما پایم که به خیابان رسید برگشتم و شروع کردم به نوشتن مقالهٔ آن خانم. نوشتم و نوشتم و نوشتم و به کامپیوتر خیره ماندم تا شب، امروز هم مثل هر روز، مثل همیشه. بی که بدانم چه مرگم است.
برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 89