بالاخره آنقدر همه چیز در همه جا به لجن کشیده شد که متقاعد شدم وقت خواندن «شیاطین» است. خواندمش. خیلی طول کشید و دلیلش آن بود که حس میکردم بعد از تمام شدن پردهٔ اول داستان دیگر واقعا نیازی به ادامه وجود ندارد. اما خب، داستایفسکی است و غیرممکن است که نداند چه کار میکند. پردهٔ دوم اوضاع را از زاویهای فراتر میبینیم و پردهٔ سوم هم خود داستایفسکی و علایقش به میان میآید. به هر حال چیزی برای نوشتن راجع به کتاب نیست. چون شما هم لابد خواندهاید و یا میخوانید و یا نیمه کاره رها میکنید. مهم نیست. به هر حال هر چه باشد این کتابش از ابله و جنایت و مکافات بهتر بود و باور نمیکردم کتابی بهتر از ابله هم وجود داشته باشد که داشت. بعد اینکه سروش حبیبی، که خدا عمرش را طولانی کند و قوت ترجمههای بیشتر به او بدهد از بس که کارش خوب است و خواندنی و دلنشین و هر چه بگویم کم گفتم، در پایان کتاب نقدی را از یک بابایی ترجمه کرده که من نمیشناسم. اما پیداست که آدم یا ناقد مهمی است. ناقد برداشته از صدر تا ذیل کتاب را انصافاً دقیق و بیخلل تفسیر کرده و همهٔ بخشهای کتاب را ذیل خداپرستی و شیطان بودن ستاوروگین توضیح داده است. به نظر میرسد تفسیر درستی هم باشد اما نکته این است که آقای ناقد ما نسخهای از کتاب را خوانده که در آن فصل «نزد تیخون» به کلی حذف نشده بود و عجب آدم خری است آن سردبیر و مسئول سانسور مجله که به داستایفسکی اجازه انتشار این فصل را نداده. به هر حال، اگر من هم همان نسخهٔ بدون حذفیات را خوانده بودم ممکن بود نقد این ناقد را بپذیرم اما با نبود این فصل مهم برداشت من از داستان به کلی متفاوت شده است. چیزی که من فهمیدم البته حضور شیطان در همهٔ شخصیتهای داستان هست، اما ستاوروگین را جدیتر و ابرمردتر از آن دیدم که مجسمهٔ شیطان باشد. بی بند و باری خودخواسته و ملال و دیوانگیها هر کدام نشان میدهد که چیزی ورای شیطان و شیطان بازی از او ظاهر میشود. ستاوروگین بعد از اتمام کتاب شخصیتی ملحد در نظرم آمد که اگرچه خود داستایفسکی هلاکش میکند، اما چنان قوتی از پیش به او بخشیده که او را صادقترین و انسانترین شخصیت کتاب میکند. ناقد نوشته است که تیخون نماد والایی و انسانیت در کتاب است. بسیار خوب، اما در کتاب من تیخونی وجود نداشت. پس قویتر و جدیتر از ستاوروگین کسی نمیماند. به این ترتیب شیاطین داستایفسکی را من جوری فهمیدم که مغایر با آنی است که ناقد آن شرح داده. ستاوروگین را انسانی شناختم که شیطان از او به خوکهای اطرافش که همان آدمهای دور و بر اویند رفته و خود مانده و پرسشهایی که ذهنش را مشغول داشته. پرسشهایی که البته داستایفسکی نهایتش را ملال دانسته و مرگ.
حالا نمیدانم چرا اینها را اینجا نوشتم اما به ذهنم آمد بد نیست این تفاوت فاحش در برداشت از کتاب را اینجا بگویم که به خاطرش داشته باشم. شاید شمایی هم که کتاب را خواندهای چیزی گفتید و توانستیم کمی دربارهٔ موضوعی به این خوبی صحبت کنیم.
برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 80