۲۸ (بیست و هشت)

ساخت وبلاگ

 

اینجا دیگر خیالم راحت است. نه کسی هست که بخواند و نه کسی هست که نظری بدهد. می‌نویسم چون عادتم شده است که هر سال شب تولدم چیزی بنویسم و امسال برخلاف پارسال و مثل سال‌های قبل دلم می‌خواهد همین ساعت‌هایی بنویسم که فردایش تولدم است. احتمالا هم می دانم که کار بیهوده‌ای است چون این متن‌ها را فقط همین‌جا می‌نویسم و بلاگفا هم مثل همیشه ریست می‌شود و همه از دست می‌رود. به درک.

خب چرا بنویسم و چسناله کنم. چون خودم سال دیگر می‌خوانم‌اش و می‌گویم گه نخور. مثل الان. پست ۲۷ سالگی را خواندم و گفتم گه نخور. حالا چسناله هم باشد که دیگر بدتر. همین الان می‌توانم بگویم گه نخور. پس سعی می‌کنم گه نخورم و کمی انسان‌وار تر بنویسم. ببینید بد نیست چیزی را شرح بدهم که همین الان، چند دقیقه پیش با پدی صحبتش را می‌کردیم. پدی حال خوبی نداشت. مسئله‌اش این بود که چرا در موفقیت انسان‌ها در جهان پارامتری به نام شانس وجود دارد. راست هم می‌گوید. انگار هر کس در دنیا به دردی می‌خورد شانسی آورده. معلوم است که فقط شانس نیست. تلاش و زحمت هم هست. ولی شانس هم دست آخر بوده که نجاتش داده.

بیایید ماجرا را کمی بیشتر بررسی کنیم. ببینید واضح است که آدم‌ها اگر پرفکت هم عمل کنند، گاهی پرفکت‌شان از پرفکت کسی دیگر پایین‌تر است. یعنی من حتی در پرفکت بودنم هم گاهی از پرفکت بقیه ضعیف‌ترم. حتی بیایید صادق‌تر باشیم. گاهی پرفکت شما از متوسط کسی دیگر ضعیف‌تر است. تا دلتان بخواهد آدم هست که این مشکل را دارد. پرفکت‌اش از معمولی شما ضعیف‌تر است و این ناراحتش می‌کند. ناراحتی عظیمی است ناتوانی و کم‌استعدادی و مشکلاتی از این قبیل. اما حتی این هم برای من قابل هضم است. موضوع این است که بعضی‌ها را شانس نجات می‌دهد. این پارامتر شانس را، پدی می‌گفت، چون نمی‌فهمد نمی‌تواند هضمش کند. راست هم می‌گفت. درست می‌گفت. من هم گاهی حسودی‌ام می‌شود به کسانی که شانس نجاتشان داده و فکر می‌کنم چرا این شانس را من نیاوردم.

اما بیایید برسیم به اصل ماجرا. اصل ماجرا این است که من آنقدری می‌فهمم و خودم را می‌شناسم که بدانم چه مرگم است. من مرگم این است که کنار نمی‌آیم. کله‌شقم. در واقع نفهمم. یعنی اصلا منطق ندارم و این در ۲۸ سالگی دیگر باور کنید که احمقانه است. این را هم می‌دانم. من هنوز مثل یک پسر ۱۸ ساله فکر می‌کنم و این خسته‌ام کرده. موضوع ساده است. چیزهایی در جهان هست که تو نمی‌پسندی. با عقل هم جور در نمی‌آید. هیچ عدالتی هم در آن نیست. به هیچ وجه عقلی هم قابل تبیین است. اصلا یاوه است. ولی هست! هست آقا هست! همین هم هست که هست. بفهم.

این را فکر می‌کنم آدم حسابی‌های دنیا همه در این سن و سال دیگر پذیرفته‌اند. کاش کسی بود که می‌گفت نه، تا ابد اینها را نمی‌پذیری. اما مطمئنم که همه می‌پذیرند. اینکه در ۲۸ سالگی فکر کنی چرا شانس در جهان هست تفکرات یک کودک ۱۴ ساله است. اینکه فکر کنی چرا جهان را احمق‌ها می‌گردانند هم همینطور. اینکه فکر کنی چرا باید تلاش کرد هم پرسشی است که برادر ۱۸ ساله‌ام از من می‌پرسد، چون لابد فکر می‌کند یک نره‌غول ۲۸ ساله این را پذیرفته. من هم البته ادا در می‌آرم و می‌گویم باید پذیرفت. دنیا همین است. اما دروغ می‌گویم.

زمان کنکورش می‌پرسید چرا باید به این سیستم مریض تن داد. به خدا من هم هنوز دارم به این فکر می‌کنم و این واقعا کودکانه است. تن بده، کار کن و زندگی‌ات را نجات بده. راه درست این است. بعضی چیزها در جهان بدیهی‌اند. انگار شما بپرسی چرا جمع نقیضین محال است. خب نادانی که چنین سوالی را می‌پرسی. نادان هم نباشی این سوال را نباید بپرسی که بعد بیفتی گوشهٔ خانه و دو ماه زندگی‌ات را هیچ غلطی نکنی. می‌دانید چه می‌گویم. 

یا مثلا یک اعتراف دیگر می‌خواهم بکنم. من خودم شانس‌های بسیاری در زندگی آورده‌ام. این را یادم رفت بگویم. حالا برسیم به اعتراف. اعتراف می‌کنم مقدار زیادی از شکست‌هایم در زندگی محصول افسرده بودنم است. این را می‌فهمم و پارسال قسم خوردم دیگر درگیر این ماجرا نشوم. چون زندگی‌ام را هدر می‌دهد و فقط شکست و افسوس برایم می‌گذارد. قبول. حالا چه غلطی می‌کنم؟ افسرده‌ام و افسردگی باز دارد همان کاری را با من می‌کند که سال‌هاست کرده. چه کارش کنم؟ نمی‌دانم. مثل این است که پشه‌ای در پیرهنتان گرفتار شده و همینطور دارد می‌گزد. هم تو می‌دانی آن پشه مشکل است و هم رنجش را در لحظه تجربه می‌کنی. خب راهش این است که پشه را بندازی بیرون. نمی‌اندازی. خب این مستوجب تف و لعنت و نفرین نیست؟ به خدا که هست.

ای آدمی که سال دیگر ۲۹ سالت می‌شود و می‌آیی و این را می‌خوانی. امیدوارم بیشتر از این به منجلاب کشیده نشده باشی. این یکی را حل کن. تلاش کن از پس این یکی فقط بربیایی. این موضوع زندگی‌ات را هدر داده، هنوز هم ۲۸ سالت است و دارد هدر می‌دهد. حلش کن. یک غلطی بکن که حل شود. خلاص

 

رگ خواب...
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 110 تاريخ : جمعه 2 اسفند 1398 ساعت: 6:56