۲۷ (داستان ملال‌انگیز)

ساخت وبلاگ
 

 

شما دیگر می‌دانید که این رسم را همیشه داشته‌ام که در روز یا شب تولدم مطلبی را اینجا منتشر کنم. امسال هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید چون ماجرا بر می‌گردد به ۲۶ مرداد، یعنی درست دو روز بعد از ترخیصم از دوره آموزشی سربازی. در واقع من که باید اول اردیبهشت اعزام می‌شدم اعزام شدم و چند روز بعد برمان گرداندند و اتفاقاتی این میان افتاد که خیلی مهم نیست. بعد اول تیر رفتیم آموزشی و هشت هفتهٔ حقیقتاً مضحک را گذراندیم با یک مشت پیرمرد دیگر مثل خودم، بیکار و عاطل و از جهان برگشته با مارک نخبگی! هیچ فایده‌ای نداشت واقعا. چیز جدیدی یاد نگرفتیم. فقط هفت هشت کیلو وزن کم کردیم و مقداری عضله در اثر رژه با ژ۳ ساختیم و برگشتیم سر نقطه اول.

بعدترش اعزام شدیم به یگان‌هایمان و من هم ۴۰ کیلومتری خانه‌مان مشغول شدم در کارخانه‌ای با پیرمردهای لیسانسیه‌ای که از سربازان آموزشی هم افسرده‌تر و بخت‌برگشته‌تر بودند. بگذارید از توصیف و توضیح وخامت اوضاع و ریای جاری و رایج در محیط‌های نظامی و فساد و توهم نظامیان و بی‌ارزشی و ابزوردی فضاهایی که در این سه ماه تجریه کردم چیزی نگویم. کمتر از سه ماه شد. دقیقاً ۷۲ روز که سه روزش را هم با نامه‌نگاری و کارهایی که خودشان بلدند کم کردند. وگرنه ۷۵ روز خدمت کردم تا اینکه معلوم شد دانشگاه قبول شدم، دورهٔ دکتری. اتفاق جالبی افتاد ولی همانی شد که همین چند پست پیش گفتم می‌شود و آن زمان فکر می‌کردم برنامه‌ام این است، اما واقعا برنامه‌ام این نبود ولی شد. ترخیص شدم و آمدم دانشگاه و الان که این را می‌نویسم در خوابگاه دانشجویی، همانکه یک سال و اندی پیش هم درش بودم، نشسته‌ام. از اینکه مصاحبه‌ها چطور گذشت، فرآیند ثبت‌نام و ترخیص چقدر مکافات داشت و چه آدم‌های عجیب و قابل نوشتنی را در این میان دیدم هم می‌گذرم. چون دیگر نه شما وقت و حوصلهٔ خواندن اینطور چیزها را دارید و نه من رغبتی برای مرور خاطراتی که گذشته احساس می‌کنم.

می‌خواهم دربارهٔ همین چیزی که امروز در ۲۷ سالگی، که یکی دو ماهش هم گذشته، درک می‌کنم بنویسم. خب ماجرا این است که فکر می‌کنم سن دیگر عدد خاصی نیست. شاید بابت همین است که همان شب تولدم ننشستم شروع کنم به نوشتن و غر زدن و ناله کردن. سن عدد خاصی نیست چون همه چیز بستگی دارد به اینکه شما کی می‌بُرید. بریدن مهم است. منظورم از بریدن این است که شما دقیقاً کی فکر می‌کنید که خیلی خب، دیگر دارد تمام می‌شود. دیگر چیز قابل تأمل و جذابی در دنیا نمانده که به شوقم بیاورد. چند وقت قبل به این فکر می‌کردم که چرا کسی مثل کوروساوا در فیلم‌های آخرش اینقدر به منفی‌بافی و ناله کردن از زمانه و مرگ افتاده. سه چهار فیلم آخرش تقریباً مزخرف است. یا برگمان را ببینید که در فیلم آخرش رسماً دارد از چیزهایی می‌گوید که یک نوجوان چهارده ساله‌ هم از آنها باخبر است. آن موقع ایده‌ام این بود که خب، انگار هر چقدر هم آدم حسابی باشیم در آخر به یک نوع پوچی و بی‌فایدگی دنیا می‌رسیم و همین موضوع ناراحتم می‌کرد. الان ولی اینطور فکر نمی‌کنم. فکر می‌کنم بر می‌گردد به اینکه اینها در پیری بریدند و فکر کردند که خب دیگر تمام شده و چیز قابل عرضی نیست. به همین خاطر هم شروع کردند به چرند گفتن و غر زدن. که اشتباه است. می‌شد خیلی زودتر برید و بیخیال شد یا اصلا نبرید و تا دم مرگ فکر کرد و گشت و جست و جو کرد و ساخت.

می‌خواهم بگویم اینکه شما چه زمانی به این نتیجه می‌رسید که زندگی همین رفتن به دشت و دمن است و لذت بردن از حضور دلبر جانی و یکسان شدن با طبیعت و اینطور خزعبلات همان زمانی است که بریده‌اید و دیگر آمادهٔ مردن‌اید. یعنی اصلا مرده‌ حساب می‌شوید. فرقی هم نمی‌کند، بالاخره هر کداممان یک جایی می‌بریم. سخت بشود تصور کرد که زندگی در این جهان روزی به این بریدن منتهی نمی‌شود. حالا به هر حال استثنا هم وجود دارد.

اما از اینها که بگذریم یک چیز جدید هم کشف کرده‌ام. اینکه چقدر همه چیز پیچیده است. تقریباً همه چیز پیچیده است. مدتی است مقداری ریاضی می خوانم و چیزهایی درباره نقد ادبی و روانکاوی و تئوری معماری. اگر بگویم ته همهٔ اینها این است که جهان پیچیده است واقعا پر بیراه نگفته‌ام. حالا اصلا از جهان بگذریم، همه چیز از جزء تا کل پیچیده است و ما هم ساده‌لوحانه داریم می‌گردیم دنبال نظمی که بخشی از این پیچیدگی را توجیه کند. ولی مگر می‌شود؟ هر کاری کنیم یک طرف دیگرش لنگ می‌زند.

دوستی دارم محمد نام که دوست من نیست. با واسطهٔ کسی که دوست نسبتاً صمیمی هر دومان است همدیگر را می‌شناسیم. شیوهٔ رفاقتمان جالب است. تقریباً هر سه سال همدیگر را می‌بینیم و هر سه سالی که می‌گذرد آن آدم انقدر در نظر دیگری عجیب شده که قابل تحمل نیست. قبل از اینکه به تهران بیایم در اصفهان دیدمش. در این مدت هزار کار کرده بود از جمله اینکه روانکاوی خوانده بود، دوره دیده بود و روانکاوی شده بود و الان نشسته بود در برابرم و چیزهایی می‌گفت که من فکر می‌کردم رسماً بریده. بریده به همان معنایی که اول متن گفتم. کاملاً از چیزهایی دم می‌زد که من واقعاً معنایشان را نمی‌فهمیدم. در وضعیتی بود که داشت با یک زن مطلقه که دو بچه داشت ازدواج می‌کرد. می‌خواست کنکور بدهد و در دانشگاه ریاضی بخواند و دوچرخه می‌بست و پول در می‌آورد و از زندگی‌اش و وحدتی که در جهان وجود داشت لذت می‌برد. من، این طرف با حجم اندکی از چیزهای قطعی و مختصری واژگانی که معنایشان را می‌دانستم و یکی دو حکم اخلاقی روبرویش نشسته بودم و حرف‌هایش را هیچ نمی فهمیدم. دقیق‌تر بگویم، به نظرم رسید دارم با یک دیوانهٔ بی منطق حرف می‌زنم که رسماً دارد زندگی خودش و آن زن و دو بچه را به فنا می‌دهد. او هم البته همین نظر را دربارهٔ من داشت و خیال می‌کرد این راهی که من می‌روم احمقانه است.

خب، چرا اینها را گفتم؟ به این خاطر که بگویم حجم پیچیدگی‌ای که دنیا دارد من و شما و او را می‌برد سمتی که مدام زور بزنیم چیزکی از اینهمه پیچیدگی درک کنیم و نظمی برایش پیدا کنیم. تقریباً هم هیچ راه قطعی‌ای ندارد و هیچ چیز محکم و مسلمی هم این میان نیست. هوش‌هایمان هم محدود، استعدادهایمان هم محدود، منابع در دسترس‌مان هم محدود و افسردگی هم که مثل بختک در کمین. تا کجا زورمان برسد دوام بیاوریم و بخوانیم و زندگی کنیم و ناامید نشویم خدا می‌داند. اما هر چه هست، احتمالا همه‌مان می‌بُریم. بعضی زود، بعضی دیر. دست کم من در ۲۷ سالگی امیدوارم حالا حالاها نبُرم. این را بگذارید به حساب همان آرزویی که آدم‌ها زمان فوت کردن شمع روی کیک می‌کنند. 

 

رگ خواب...
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 111 تاريخ : پنجشنبه 24 آبان 1397 ساعت: 2:00