۲۶

ساخت وبلاگ
 

دوباره زمانش رسید که من طبق این چند سال اخیر شب تولدم چیزکی اینجا بنویسم. دلیلش این است که فکر می‌کنم اگر چند سال دیگر به این کار ادامه دهم در نهایت می‌شود جمعش کرد و فهمید که در این مثلا ده سال از کجا به کجا رسیده‌ام. البته سود خاصی هم ندارد اما راستش را بخواهید آدم از پیری می‌ترسد. به همین خاطر است که مدام دفترچه خاطرات سیاه می‌کند و عکس می‌گیرد و جلوی آینه به قسمت‌های خالی‌شدهٔ سرش نگاه می‌کند. من البته هیچ‌ کدام از این کارها را دیگر نمی‌کنم چون در این یک سال متوجه شدم همانقدر که آدم راحت وزنش زیاد می‌شود به همان اندازه هم به سادگی انگیزه و میلش را به زندگی کردن و هدفمند زندگی کردن از دست می‌دهد. خیلی احمقانه است، نه؟

مثلا چند شب پیش در تلویزیون پسری را آورده بودند که رتبهٔ کنکورش هفت و هشت شده بود. مجری پرسید خب چرا اینقدر درس خواندی که رتبه‌ات این شود؟ پسرک گفت به خاطر اینکه فکر کردم اگر رتبه‌ام هفت و هشت شود حرفم را در دانشگاه بیشتر می‌پذیرند تا هفتصد و هشتصد! فکرش را بکنید. این بچه در توهم غوطه‌ور است. هم از این نظر که فکر می‌کند حرفی دارد که الان باید پیامبرگونه در دانشگاه فلان و بهمان ابلاغ کند، هم از این نگاه که فکر می‌کند از اینجا به بعد اصلا کسی رتبهٔ او را به تخمش می‌گیرد. ببینید چه توهم شیرینی دارد؟ حالا فرض کنید همین یک توهم ساده قانعش کرده است که دو سه سال درس بخواند و رتبهٔ خوب بیاورد. هزاران توهم این شکلی هست که آدمها دارند و بر اساسشان صبح بیدار می‌شوند و تا شب بی‌وقفه می‌کوشند و شب با رضایت باطنی می‌خوابند. واقعیت این است که خوش به حالشان. من در به در دنبال چیزی به این شکل هستم تا کمی از این حجم بی‌معنایی زندگی‌ام بکاهم. واقعیتش را بخواهید شش ماه تمام است که واقعاً هیچ کاری نمی‌کنم. نه کتاب می‌خوانم، نه فیلم می‌بینم، نه کار می‌کنم، نه درس می‌خوانم و مقاله می‌نویسم، نه روابط اجتماعی‌ام را توسعه می‌دهم و نه حتی فکر می‌کنم. فقط و فقط از صبح تا شب بازی کامپیوتری می‌کنم و انصافاُ چنان پیشرفتی کرده‌ام که دیگر دلم نمی‌آید دست بکشم.

باورتان می‌شود کسی این چنین زندگی‌اش را تلف کند؟ البته اتفاق خاصی هم نیفتاده اما منِ ۲۶ ساله آنقدر نمی‌دانم چرا زنده‌ام و چرا باید زندگی کنم که به این روز افتاده‌ام. حتی زیاد هم پیدا کردن جوابش ترغیبم نمی‌کند. چون لاجرم جواب خاصی هم ندارد. از سلینجر نادان بگیرید که به خاطر خانم خپله زندگی می‌کرد تا داستایفسکی و خدایش، تا کلی آدم و خلق چیزی جاودان و همه و همه هیچ کدام قانع‌کننده نیستند. همه چیز رنگی یکنواخت گرفته و تابوی همه چیز شکسته شده است. از دوران نوجوانی و تصور خودکشی و کارهای احمقانه هم عبور کرده‌ام. انگار نه انگار ۲۶ سالم است و باید برای هزاران چیز نداشته و هزاران بدبختی پیش‌رو خودم را خفه کنم. اما انگار نه انگار.

خب دیگر کافی است. به رسم نوشتن هر سال در شب تولدم ادامه می‌دهم. امیدوارم سال پیش‌رو که پر از کنکور و سربازی و دلتنگی و بی‌پولی و تنهایی و تحمل کردن است خوب پیش برود و دیگر امسال مرغ ما تخم طلا بگذاره.


برچسب‌ها: سربازی, خدره کشی, روانشناسی بالینی رگ خواب...
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 95 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:20