رگ خواب

ساخت وبلاگ
امروز که بیدار شدم بلند رو به خانهٔ خالی‌ام گفتم امروز هم از آن روزهاست.رابرت سومول دربارهٔ معماری می‌گوید مقایسه کنید میان رابرت دنیرو و یک بازیگر معمولی دیگر را که اسمش یادم نمی‌آید. می‌گوید دنیرو...بگذارید بروم دستشویی. بر می‌گردم.می‌گوید دنیرو شیوهٔ بازیگری‌اش متود اکتینگ است. برای اینکه شخصیت را بازنمایی کند به جزییات می‌پردازد. با تلاشی زیاد دربارهٔ کاراکتر مطالعه می‌کند، خود را کاملاً با شخصیتی که می‌خواهد بازی‌اش کند عجین می‌کند و بعد تمام جزییاتش را با تمام جزییات بدن خودش منطبق می‌کند. بازی دنیرو در جزییات چهره و ابروها و فرم دهان و چین پیشانی و خط لبخند قرار دارد. عرق از سر و رویش جاری می‌شود وقتی کاراکتر در حال تمرین بوکس است، چهره‌اش مرده و سرد به نظر می‌رسد وقتی می‌خواهد قتلی مرتکب شود و پاهایش در زاویه‌ای خاص قرار می‌گیرد وقتی برای صحبت کردن راجع به یک موضوع دست و پایش را گم کرده است. دنیرو بازیگری را جدی می‌گیرد و این جدیت در همهٔ کارهایش پیداست. دنیرو سخت‌گیر است. در طرف مقابل بازیگر خوب دیگری مثل رابرت میچم را در نظر بگیرید. او خونسرد است. بازیگری‌اش در جزییات نیست بلکه در تمام بدنش به صورت یک کل دیده می‌شود. عرق نمی‌ریزد، جزییات دقیقی برای مطالعهٔ جزء به جزء ندارد و شیوه‌اش آسان‌گیری است. آسان‌گیری به معنای سطحی و بد نیست. بلکه خونسرد است. کاراکتر را طوری بازی می‌کند که انگار واقعاً در حال زندگی عادی است. بعد سومول می‌گوید که معماری هم باید اینطور باشد. این را در اوایل قرن بیست و یکم می‌گوید زمانی که به مدت بیش از سی سال معماری رو به فلسفه و ادبیات و رمان و ساختارگرایی و زبان‌شناسی و فروید و چامسکی و جویس و بکت و مایاکوفسکی و فرمالیست‌های روسی آورده است تا رگ خواب...ادامه مطلب
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 9:38

نوزدهم مرداد است. یک هفته مانده به تولد ۳۲ سالگی‌ام و امروز به قول گراهام گرین مثل همه‌مان که در ته چاه فاضلابیم و گاهی به ستاره‌ها نگاه می‌کنیم، من امروز به موش‌های کف چاه نگاه می‌کردم که وول می‌خوردند و حس چندش بهم می‌دادند. از صبح که بیدار شدم تپش قلب شدید داشتم و اضطرابی تمام وجودم را گرفته بود. مال امروز نیست. چند روز است که اینطور شده‌ام و نمی‌دانم چرا. قبل‌تر به این فکر می‌کردم که اگرچه خوی افسرده دارم و حال نامیزان، اما شانس آورده‌ام که این حال و احوال وضعیت جسمم را مختل نکرده است. که خب، ظاهراً شانس نیاورده‌ام و دارد کم کم علائم فیزیکی‌اش پدیدار می‌شود.کل روز را مثل تمام روزهای اخیرم به بطالت گذراندم. تا توانستم پرخوری کردم و غذای فست فودی آشغال خوردم و بعد نشستم کتابی به درد نخور خواندم و فیلمی دیدم از موج نوی فرانسه که شخصیت اولش در انتها خودکشی کرد. امروز را اینطور شب کردم و درست قبل از اینکه این نحوست درونم فروکش کند زنگ زدم به دوست‌دخترم که هشت نُه ماهی است از ایران رفته و هر چه حال بد داشتم استفراغ کردم رویش و عمیقاً غمگینش کردم. من اگر جای او بودم همین امشب پیام می‌دادم و رابطه‌ای اینطور سمی را تمام می‌کردم. چون آن بیچاره چه گناهی کرده که روان متلاطم و حال وخیم و اوضاع نکبت‌بار من را هر شب باید تحمل کند و دم برنیاورد. البته در این میانه او هم شخصیت معصوم و بی‌نوای رابطه نیست. همین کارها را کم و بیش پارسال که من آن طرف بودم و او این طرف بر سرم درآورد، ولی خب، رابطه بر هم نخورد. گاهی واقعا فکر می‌کنم کدام‌مان آدم بدجنس ماجراست. بهرحال که آن نفس عمیقی که بعد از بالا آوردن محتویات روانم بر روی آن دخترک بی‌گناه کشیدم احوال‌ام را کمی بهتر کرد، ولی لابد باید اینها را رگ خواب...ادامه مطلب
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 37 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 1:31

مدتی است دلم می‌خواهد دوباره برگردم به وبلاگ. نه این وبلاگ و نه نوشتن. رؤیاپردازی می‌کنم که چنل یوتوبی افتتاح کنم و در آنجا از هر چه که دوست دارم و ندارم حرف بزنم. بعد می‌بینم خب ادوات و وسایلی می‌خواهد که گران است و پر زحمت. مخاطب هم که نیست. با این شخصیتی که من دارم بعید است کسی علاقمند باشد اراجیف من را بشنود. بعد فکر می‌کنم دارم به این ایده نه می‌گویم چون خرجش زیاد است و دخلش کم. پس چون ازش پول در نمی‌آید باید بیخیالش شوم. بعد فکر می‌کنم آخر کدام برهه از زندگی‌ام بوده که درست و درمان پول درآورده باشم؟ هر کاری که کردم غلط اقتصادی بوده و تصمیمات نادرست. همین الان هم بلد نیستم به کارها و چیزهایی فکر کنم که ازشان پول دربیاید. در حد بخور و نمیر که درآمد دارم برایم بس است. شاید بخاطر این است که پول اجاره خانه نمی‌دهم که به صرافت رشد اقتصادی نمی‌افتم. بعد می‌بینم خب به این اجاره دادن و ندادن نیست. کلا آدم آینده‌نگری نیستم. بعد به این فکر می‌کنم که پس من کلا به چه دردی می‌خورم؟ حالا به فرض هم که مدرک دکتری‌ام را گرفتم و جایی هم چیزی درس دادم. که چی؟ الان که در اتاق مطالعه‌ی دانشجوهای دکتری نشسته ام دیوار به دیوارم یک جلسه دفاع برگزار می‌شود که قسم می‌خورم دو ساعت تمام استاد راهنما یا داور آنجا داشت زر می‌زد. مطلقا اراجیف می‌گفت و زر می‌زد. من هم این طرف دیوار داشتم قیمت کپچر کارت را نگاه می‌کردم و تعجب می‌کردم که چطور چنین چیز به این کوچکی که تکنولوژی خاصی هم ندارد ۱۴ میلیون قیمتش است؟بعد شروع کردم به خودکاوی‌های احمقانه و بی‌ربط همیشگی. مثلا به این فکر کردم که چرا من اینطوری‌ام که نمی‌توانم خودم را مدیریت کنم یا مجبور به کاری کنم؟ یعنی مثلا پا شدم از خانه‌ام آمدم تهران به سه دلی رگ خواب...ادامه مطلب
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 56 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:54

من از این مجتبی شکوری خوشم نمی‌آید. هم از قیافه‌اش بدم می‌آید، هم اینکه با آن سروش صحت دو زاری در تلویزیون می‌نشست و ادای آدم‌های کتاب‌خوانده را در می‌آورد حالم را ازش بهم می‌زد و هم کلا اینطور آدمها که یکهو از ناکجا پیدایشان می‌شود و با لحن ملایم حرف می‌زنند و ادای آدمهای کنجکاو نِرد مثبت اندیش را در می‌آورند بعدا گندشان در می‌آید. به همین خاطر امن‌تر این است که از همان ابتدا ازشان بدت بیاید. با این حال چند شب پیش داشتم در یوتیوب بین مزخرفاتی مثل مقایسه کپچرکارت‌های الگاتو و کامنت‌های چگونه خودارضایی کنیم دختر محجبه‌ی ایرانی و بهت قول میدم محسن یگانه میچرخیدم یوتیوب ویدیویی از این شکوری به درد نخور پیشنهاد داد که عنوانش به نظرم جالب آمد و فریب خوردم و نشستم ببینم حرف حسابش چیست.موضوع از این قرار است که یک کتابی را در این ویدیو توضیح می‌داد که دربارهٔ افسردگی پنهان در کمال‌گرایی است. بعد نویسندهٔ آن کتاب توصیه کرده بود که برای بهبود وضعیت باید نوشت. اولین موضوعی هم که باید درباره‌اش بنویسیم شیوه‌هایی است که به واسطهٔ آن بقا داشتیم. یعنی توانستیم با این وضعیت تخمی کنار بیاییم. من هم امروز صبح که از خواب بیدار شدم حجم عظیمی از عصبانیت بهم هجوم آورده که کلافه‌ام کرده. در عین حال مجبور بودم برای اینکه از تعفن خوابگاه خلاص شوم بیایم دانشکده که مثلا کمی کارهای عقب مانده رساله و مقاله را انجام بدهم که هیچ علاقه‌ای بهشان ندارم. بعد گفتم خوب است یک قهوه بخورم که کمی سرحال شوم که بوفهٔ دانشکده بسته بود. در مرز انفجار که داشتم به زمین و زمان و آخوند توجه می‌کردم یاد شکوری پفیوز افتادم و به نظرم رسید بد نیست بیایم بنویسم که راهکارهایم برای بقا چه بوده. چرا؟ چون نوشتن تنها کاری است که برا رگ خواب...ادامه مطلب
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 58 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:54

آهن. خودم را آهن می‌فهمم. نه استوار و قوی و براق. اتفاقاً سرد و بی‌روح. مزهٔ خون می‌دهم. تلخ و لزج. آهن خون کم که می‌شود قرص آهن می‌خورند. واقعاً هم مزهٔ میله‌های آهنی می‌دهد. مزهٔ خون. سرد. چه زمستان و چه تابستان. سرد است و مرده. در پادگان که تخت‌ها میله‌های آهنی است پایم را به میلهٔ پایین می‌چسباندم. که بتوانم ذره‌ای از خودم فرار کنم.مخاط. خودم را مخاط می‌فهمم که دماغ را کیپ می‌کند و نفس کشیدن را سخت. دماغم همیشه مخاط زیاد تولید می‌کند. تمامی ندارد. خیال می‌کردم بخاطر سیگار اینطور است. اما سیگار نیست. خودش همین است. مثل مخاط‌ام. نرمی‌ام موقتی است. اکسیژن که درونم نفوذ کند سخت می‌شوم و سفت. مانع تنفس. نیازمند تخلیه. نیازمند ریختن در سطل زباله.زباله. لجن. لجن‌ام. از درونم پراکنده می‌شود همهٔ لجن‌های عالم. شنیده‌اید می‌گویند آدم عالم اصغر است و عالم اکبر. این هم خطای بلاهت‌بارشان است. همیشه همه جا مهم احوالات درون آدم بود که! اصغر و اکبر را اشتباه به کار بردید کودن‌ها. لجن‌ام و لجنیم همه. دنبال فرار مالیاتی و سبقت. دردناک است حجم عظیمی از لجنی که هر روز استفراغش می‌کنیم بر سر و صورت عالم و آدم. برادرم میل به خودکشی دارد. از این می‌گوید که دلش می‌خواهد کسی را قطعه قطعه کند. مایل است همه چیز را به یکباره تمام کند. هیچ معنایی برای هیچ چیزی قائل نیست. من آدم مورد اعتمادش هستم که همراهش به دکتر روانپزشک مراجعه می‌کنیم. دکتر می‌گوید بعضی آدمها هرگز نمی‌توانند از زندگی لذت ببرند. همینکه کارهای معمولی زندگی را سامان دهند کافی است. برای کی کافی است؟ خطابش به برادرم است اما من را به فکر فرو می‌برد. آيا می‌توانم زندگی معمولی‌ام را سامان بدهم؟ سامان داده‌ام الان؟ کی قرار است فرو بریزد؟ماد رگ خواب...ادامه مطلب
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 59 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:54

۱نوشتن مخصوص آدم‌های بی‌پناهی مانند ماست. که چند روز است صبح کابوس‌های شب‌مان تمام می‌شود، بیدار می‌شویم دوش می‌گیریم و وانمود می‌کنیم که اوضاع رو به بهبودی است. قدم می‌زنیم با لیوان قهوه در دست و می‌رویم سر کار. در دفتر و کلاس و پشت میز می‌نشینیم اما نمی‌شود که نمی‌شود. نمی‌توانیم کار کنیم با این غم بزرگی که تمام تن و روح‌مان را گرفته. با این همه خشم که به خاطر ناتوانی‌مان در تغییر اوضاع هر لحظه هم بیشتر می‌شود. بدون فریادرس گرفتار شده‌ایم در گوشه‌ای از این جغرافیای عظیم در زندانی که مشتی زندان‌بان خون‌خوار اداره‌اش می‌کنند. نه راه پیش داریم و نه راه پس. اعتراض کنیم می‌کشندمان، در سکوت در خیابان راه برویم سلاخی‌مان می‌کنند، بنویسیم و در هفت پستو قایم‌اش کنیم می‌گردند و پیدایش می‌کنند و حلق‌آویزمان می‌کنند. حتی دیگر دوره‌ی وانمود کردن هم گذشته است. علناً فیلم سبعیت و وحشی‌گری پخش می‌کنند که بگویند ما نکشتیم. اما مرادشان این است که ما کشته باشیم هم کاری نمی‌توانید بکنید. این فرصت را مفت و مجانی به چنگ نیاوردیم که مفت و مجانی از دستش بدهیم.می‌خواهم از دو موضوع مربوط به دوران کودکی‌ام بنویسم. یکی مفهوم «جاده‌خدا» است و دیگری دوره‌ای که می‌خواستم درس دین بخوانم. جاده خدا مفهومی بود که در یک بازی با نام گرگم به هوا (بالابلندی؟) یا چیزی شبیه به این یادش گرفتم. قضیه از این قرار بود که در اغلب این بازی‌ها یک نفر گرگ بود و مابقی هم کسانی که از این گرگ فرار می‌کردند. گرگ در بیشتر مواقع کافی بود لمس‌ات کند که ببازی. به خاطر همین تو مدام از گرگ در حال فرار بودی و او هم دنبال‌ات. اینجا بود که جاده خدا مطرح می‌شد. جاده خدا وضعیتی بود که گرگ با اختیار کامل، آزادی عملی اندک به بازیکنان دیگر رگ خواب...ادامه مطلب
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 85 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:54

می‌دانی، آدم‌ها دو دسته‌اند. عده‌ای صلاحیت و استعداد و هوش سرشار دارند و از این نعمت بهره می‌برند و عده‌ای هم خوش سر و زبان و اجتماعی و اصطلاحا تو دل برو هستند و از این طریق کارشان پیش می‌رود. من؟ هیچ کدام را ندارم. نه دانشی دارم که دیگران را به فکر فرو برم و متحیر کنم، نه هوشی دارم که موجبات تعجب دیگران را برانگیزم و کاری کنم از بداعت آنچه می‌گویم چشم‌هایشان برق بزند، نه استعدادی ذاتی دارم که با اندکی تلاش و بی‌زحمت در چیزی و کاری بهترین باشم و نه قیافه و صورتی دارم که تناسبات‌اش دیگران را به این فکر وا دارد که خب، چون قیافه‌ی خوبی دارد بهتر است همینجا کنار دست‌مان نگهش داریم. هیچ کدام را ندارم.از سوی دیگر یک درونگرای ضد اجتماع بد قلق بد خلق بالفطره‌ام. شعور اجتماعی‌ام با درصدی خطای قابل اغماض صفر است. در فهمیدن احساسات دیگران ناتوانم و در واکنش نشان دادن هم افتضاح. نه بلدم با دیگران گفتگو را آغاز کنم و نه گفتگویی را که آغاز شده است خوب پیش می‌برم. اعتماد به نفسی ندارم و فکر می‌کنم هر ثانیه حضور من در کنار دیگران وقت و عمر و انرژی‌شان را هدر می‌دهد. نه که آنها پخ خاصی باشند، نه ما همه هیچ‌کدام هیچ گهی نیستیم. خویی افسرده دارم و حالی نامیزان. دلم تنهایی می‌خواهد و پرهیز از دیگران و سکوت و خفه‌خون گرفتن. اما اینطور که نمی‌شود. جهان را برونگراها می‌گردانند بعد هم باسوادها و من هیچ کدامش نیستم.من یک ایرانی‌ام. تمام وجودم می‌لرزد از این همه سال ظلمی که به من و ما شده است. حالم یک ماه است که مدام رو به وخامت می‌رود. نمی‌توانم بخوابم، بنشینم، تمرکز کنم، فکر کنم، کار کنم، برنامه‌ریزی کنم. دلم مرگ می‌خواهد از این همه ظلم. خسته‌ام و آدمی که ایدئولوژی ندارد و پشت‌اش به بهشت و عاقبتی پر رگ خواب...ادامه مطلب
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 69 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:54

تصمیم گرفتم بنویسم. پنجشنبه بیست و دوم دی ماه ۱۴۰۱. می‌نویسم شاید کمی ذهنم آرام گرفت و توانستم کارهایی را که باید انجام دهم ــ و بهشان علاقه ندارم و مدام از خودم می‌پرسم که چرا باید این کارها را بکنم و بعد پاسخی پیدا نمی‌کنم و بعد به این فکر می‌کنم که تقریبا کل زندگی‌ام داشتم از این طور کارها انجام می‌دادم و الان در این سن هم همچنان تمامی ندارد و این فکرها مدام می‌آیند و می‌روند و بی‌نتیجه می‌مانند ــ انجام دهم. ساعت دو بعد از ظهر است و من حدودا چهار ساعت است که پشت کامپیوتر نشسته‌ام که فایل ارائه‌ی سمینار دکتری‌ام را آماده‌ کنم. نه می‌دانم چه باید آماده کنم، نه دست و دلم به کار می‌رود و نه فرصتی برای از دست دادن و تلف کردن مانده.آدمی که در یک سال و نیم گذشته دوستش داشتم امروز برای همیشه از ایران رفت. احتمالا این رفتن با تمام شدن آن رابطه همراه خواهد بود. حالا الان نه، چند صباحی دیگر. به این فکر می‌کنم که این رنج‌ها واقعا ارزشش را دارد؟ یعنی می‌خواهم بپرسم واقعا همه‌ی کل این زندگی ارزش زیستن دارد در حالی که داریم این همه رنج می‌کشیم؟ یاد محمد مرادی می‌افتم که اخیرا خودش را در رودخانه انداخت و غرق کرد. بعد شوکه می‌شوم. خودکشی برای اینکه مردم جهان و رسانه‌ها را از وضع ایران باخبر کنی؟ آیا آگاهی و باخبری مردم جهان ارزش نزیستن را دارد؟ بعید می‌دانم. بگذارید صریح و ساده بگویم چون لابد شما بهتر می‌دانید که در من چیزی از قوت و توان طول و فصل دادن به بحث و استدلال و تفهیم مطالب باقی نمانده. پس یکباره و بی مقدمه کل ماجرا را می‌گویم. الان فکر می‌کنم که خب این زندگی با این کیفیتی که ما در ایران تجربه می‌کنیم طبیعتا ارزش زیستن ندارد. اما تقریباً هیچ چیزی هم نیست که ارزش این را داشته باشد رگ خواب...ادامه مطلب
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 78 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:54

بله سی ساله شدم. بگذارید این پست را در شش گفتار بنویسم که احتمالا ربطی هم به هم ندارند ولی خب فعلا جور دیگری نمی‌توانم سر همش کنم:۱.یادم است در دوران کودکی در مجلهٔ رشد یا یکی از همین مجله‌های شبه علمی آن دوران خواندم که نوشته بود اگر یک مورچه را با یک دانهٔ جو در قوطی کبریتی حبس کنید، بعد از شش ماه می‌بینید که مورچه فقط نیمی از آن دانهٔ جو را مصرف کرده. من هم بلافاصله دست به کار شدم. یک دانه از اینهایی که با آن چسفیل درست می‌کنند برداشتم و با یک مورچه انداختم در قوطی کبریت. پیش خودم گفتم که این کار ارزشش را دارد که شش ماه منتظر بمانی و معجزه را مشاهده کنی. دو هفته که گذشت دیگر طاقت نیاوردم. منتظر بودم در جعبه را باز کنم و مورچه را ببینم که نشسته گوشهٔ جعبه مثل پاپیون سوسک می‌جود. ولی نه، بازش کردم و دیدم مورچه در رفته. آزمایش به شکست انجامید.۲. آدم‌ها زمانی که سن‌شان رند می‌شود بیشتر به فکر فرو می‌روند و غمگین می‌شوند. خیال می‌کنم غم اصلی ماجرا این است که اولاً همهٔ ما از مرگ می‌ترسیم، ثانیاً همهٔ ما یقین داریم که یک بار بیشتر زندگی نمی‌کنیم و در نتیجه همه به این می‌رسیم که آنقدر که باید زندگی نکرده‌ایم. آن قدری که باید از زندگی بهره نگرفتیم. آنقدر که به بقیه خوش گذشته به ما نگذشته. کافی نبود. کم بود. تصور می‌کنم فرقی هم بین آدم‌های مختلف نیست. لابد مایکل جکسون هم نزدیک سی سالگی به این فکر می‌کرده که به اندازهٔ کافی از زندگی‌اش لذت نبرده. به همین خاطر است که من هم الان در سی سالگی به اینها فکر می‌کنم. دلم می‌خواست آدم بهتر و خوشحال‌تری بودم ولی نیستم.۳. من یک چیز را در درون خودم فهمیدم و از آن تا حد زیادی هم اطمینان دارم. می‌دانید بزرگترین و دلپذیرتر رگ خواب...ادامه مطلب
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 89 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 15:03

ویزایم آمد. بلیطم را هم خریدم. چمدان هنوز جمع نشده ولی تقریبا اغلب کارها را کردم. از استادم خداحافظی کردم و برای شش ماهی می‌روم فرصت مطالعاتی. حدس می‌زنم آنجا در آن خوابگاه و اتاق تک‌نفره بیشتر در وبلاگ بنویسم. شاید هم کلا این'>این شش ماه حتی یک کلمه هم ننوشتم. همه‌ی نوشتن‌ها را بگذارم برای چت واتساپ و کپشن اینستاگرام و آن زباله‌دانی توییتر. مثلا. خب راستش را بخواهید حرف خاصی ندارم. اوضاع و احوال عمومی‌ام بد نیست. بی‌پولی دارد فشار می‌آورد که آن هم همیشه بوده و چیز جدیدی نیست. کرک و پرم هم ریخته. موهای شقیقه و تارهایی روی سرم سفید شده و ریش‌هایم هم دانه دانه سفید می‌شوند. کبدم چرب شده و خستگی مفرط دارم. اما هیچ کدام اینها تأثیری روی من ندارد. احوال خوبی دارم، کارهایم تقریبا همه روی روال است و به طور کلی فهمیدم برای اینکه حالم خوب بماند لازم است کارها را جوری انجام دهم که خیلی به دقایق آخر و استرس و فشار بی‌فایده نیفتد. کمی استرس این را دارم که استاد آن طرف خیلی گنده‌دماغ و سخت‌گیر نباشد. البته ظاهرا از دور و در اسکایپ که نبود. فکر کنم یکی دو هفته ی اول تا جا بیفتم کمی زحمت و گرفتاری داشته باشد ولی بعدش احتمالا اوضاع به ثبات می‌رسد و بهتر می‌شود. نمی‌دانم. حس خاصی از این رفتنی که با برگشت همراه است ندارم. ولی به هر حال بودنش بهتر از نبودنش است. فکر می‌کنم به تمام آن بیچارگی‌هایی که برای جور شدن این سفر تحمل کردم بیارزد. خدا می‌داند.خلاصه که نه کاری از دست شما برای من بر می‌آيد نه کاری از دست من برای شما و نه کاری از دست هیچ کس برای هیچ کس دیگر. پس بیایید برای هم آرزوی موفقیت کنیم. چرا که دیر یا زود یا مرگ ما را از هم جدا می‌کند یا میلیون‌ها عامل دیگر که در این دنیا فقط و فقط ب رگ خواب...ادامه مطلب
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 15:03