امروز که بیدار شدم بلند رو به خانهٔ خالیام گفتم امروز هم از آن روزهاست.
رابرت سومول دربارهٔ معماری میگوید مقایسه کنید میان رابرت دنیرو و یک بازیگر معمولی دیگر را که اسمش یادم نمیآید. میگوید دنیرو...
بگذارید بروم دستشویی. بر میگردم.
میگوید دنیرو شیوهٔ بازیگریاش متود اکتینگ است. برای اینکه شخصیت را بازنمایی کند به جزییات میپردازد. با تلاشی زیاد دربارهٔ کاراکتر مطالعه میکند، خود را کاملاً با شخصیتی که میخواهد بازیاش کند عجین میکند و بعد تمام جزییاتش را با تمام جزییات بدن خودش منطبق میکند. بازی دنیرو در جزییات چهره و ابروها و فرم دهان و چین پیشانی و خط لبخند قرار دارد. عرق از سر و رویش جاری میشود وقتی کاراکتر در حال تمرین بوکس است، چهرهاش مرده و سرد به نظر میرسد وقتی میخواهد قتلی مرتکب شود و پاهایش در زاویهای خاص قرار میگیرد وقتی برای صحبت کردن راجع به یک موضوع دست و پایش را گم کرده است. دنیرو بازیگری را جدی میگیرد و این جدیت در همهٔ کارهایش پیداست. دنیرو سختگیر است. در طرف مقابل بازیگر خوب دیگری مثل رابرت میچم را در نظر بگیرید. او خونسرد است. بازیگریاش در جزییات نیست بلکه در تمام بدنش به صورت یک کل دیده میشود. عرق نمیریزد، جزییات دقیقی برای مطالعهٔ جزء به جزء ندارد و شیوهاش آسانگیری است. آسانگیری به معنای سطحی و بد نیست. بلکه خونسرد است. کاراکتر را طوری بازی میکند که انگار واقعاً در حال زندگی عادی است.
بعد سومول میگوید که معماری هم باید اینطور باشد. این را در اوایل قرن بیست و یکم میگوید زمانی که به مدت بیش از سی سال معماری رو به فلسفه و ادبیات و رمان و ساختارگرایی و زبانشناسی و فروید و چامسکی و جویس و بکت و مایاکوفسکی و فرمالیستهای روسی آورده است تا بفهمد معماری باید چطور طراحی شود. اینقدر این در و آن در زدن برای فهم خود و تأثیری که معماری بر جامعه و سیاست و همه چیز میگذارد و تأثیری که میپذیرد و همهٔ اینها وضع را به جایی رسانده که گویی معماری به روش دنیرو دارد نقشش را بازی میکند. سخت و عرقریزان و دشوار و ترشروی. در حالی که در انتها بازی بهتر را رابرت میچم میکند و کسی که کل همهٔ اینها را پذیرفته، یا اصلاً هم نمیداند و نمیخواند که پذیرفته باشد، و با استعدادی ذاتی بازیاش را میکند. خونسرد و جالب و دلنشین. با این حرفهای سومول آن دورهٔ عجیب از تئوری معماری و کار فلسفی به کلی تمام شد و دوران جدیدی آغاز شد.
این را که میخوانم به این فکر میکنم که دست آخر واقعاً باید چه کار کرد؟ خب بیایید از طرف دیگر به ماجرا نگاه کنیم.
پیداست که هر چه شما بیشتر بخوانید بیشتر آزار میبینید. یعنی برایتان سختتر میشود. یک بار در دورهٔ دبیرستان نمایشگاه کتابی در مدرسهمان برگزار شده بود. ایستاده بودم یکی از کتابها را ورق میزدم. کتاب دربارهٔ آثار و فواید نماز شب بود که در آن زمان مسئلهام بود. میدانم. بهرحال مسئلهام دین بود و اینکه این دین و دیانت چطور میتواند از من آدم بهتری بسازد. خلاصه ایستاده بودم که مدیر مدرسه، که گوسفندی تمامعیار و ظاهراً مؤمن بود، آمد و جملهای طلایی گفت. گفت اینها را هر چقدر بیشتر بخوانی وظیفهات بیشتر میشود. وقتی بدانی باید عمل کنی. پس بهتر است آدم نخواند. من فکر کردم چه گوسفند تمامعیاری! آخر گوساله، آدم با نخواندن و نفهمیدن که آخرش میشود چیزی شبیه به تو. من حتماً میخواهم بدانم، به درک که وظیفه ایجاد میشود، که تو نشوم.
بعد شروع کردم به خواندن و هرچقدر بیشتر خواندم بیشتر فهمیدم که او در عین گوسفند بودنش پر بیراه نگفت. اشتباه نگیرید، نمیگویم نباید خواند. میگویم وقتی میخوانی و میدانی نمیتوانی اطمینان داشته باشی که این خواندن کیفیت زندگیات را بیشتر میکند. یا اصلاً کیفیت زندگی به کنار، وقتی میخوانی واقعاً معلوم نیست که بهتر از کسی که نخوانده عمل کنی. هر عملی. بگذارید مثالی دیگر بزنم. در اوایل ورودم به دانشگاه به این فکر میکردم که بروم رشتهٔ سینما بخوانم. خب خیلی فیلم و سینما برایم جالب بود. خودم هم که معماری میخواندم. این یکی هم برایم جالب بود. بعد شروع کردم به خواندن دربارهٔ هر دوشان. بهرحال موضوع این بود که هر مدیوم هنری جادویی دارد. جادو این است که شما درست نمیفهمید چه شد که وقتی این اثر هنری را میبینید به یکباره احساسی از شور و شعف درونتان پیدا میشود. اینکه نمیفهمیدش ولی حسش میکنید جادو است. حالا اگر بروید و بخوانید و آن اثر را تجزیه کنید و تحلیل کنید و تکه پارهاش کنید تا جادویش را پیدا کنید عملاً آن جادوی اولیه را ازش گرفتید. پارهپارهاش کردهاید دیگر. دیگر مثل قبل کار نمیکند. بعد من تصمیم گرفتم که خب نمیخواهم این جادو را از سینما و ادبیات بگیرم. دوست دارم مصرفکنندهای معصوم باشم که غافلگیر میشود و از اینکه نمیفهمد چه شد، ولی خیلی لذتبخش بود، لذت میبرد.
بخاطر همین آمدم سراغ معماری که جنس جادویش فرق میکند و این رشته را ادامه دادم. حالا اینها را گفتم که بگویم زندگی هم انگار مثل یک مدیوم هنری است. شما میتوانید از جادوهای زیادی که دارد لذت ببرید، به شرط آنکه از قبل تکهتکه و تجزیهاش نکرده باشید. تا حالا دقت کردید که احمقها رابطهٔ جنسی بهتری نسبت به بقیه دارند؟ بخاطر اینکه میتوانند تمرکز کنند و در لحظه بمانند. ذهنشان پرتاب نمیشود به هزار موضوع حواسپرت کن دیگر که موجب خراب شدن رابطه میشود. هر چقدر میخوانید و کنجکاویتان بیشتر میشود گویی از این زندگی جادوزدایی میکنید. هر چه بیشتر دربارهٔ سیاست بدانید نمیتوانید از پولی که در یک حکومت توتالیتر با هزار زحمت به دست آوردهاید لذت ببرید. چشمهایتان برق نمیزند از دیدن شکوفههایی که هر سال بر درختها ظاهر میشوند و اطمینان دارید که شش ماه بعد میمیرند و دوباره شش ماه بعدترش سر بر میآرند. کلاً هر چقدر بیشتر راجع به هر چیزی بدانید کمتر چشمهایتان برق میزند.
حالا همهٔ اینها را گفتم که بگویم نباید خواند و نباید دانست؟ نه، من خیلی تلاش کردم که نخوانم و شبیه رابرت میچم با زندگی برخورد کنم. ولی متأسفانه نتوانستم. میگویم متأسفانه و واقعاً تأسف میخورم. این متن را اینطور نخوانید که دست آخر بگویید خب، این همه مزخرف گفت که آخرش بگوید خوش بحال ما که میدانیم و رنج دانستن میبریم و بدا به حال گوسفندان نادان. نه دوستان، به معنای واقعی کلمه فکر میکنم که هیچ فضیلتی در دانستن نیست و اگر میتوانید نخوانید. اصلاً اگر میتوانید تا هر چقدر دستتان میرسد از خواندن فلسفه و تحلیل هنر دوری کنید. اینها زندگی را به کامتان تلخ میکنند. اگر هم نمیتوانید از چیزی جز اینها لذت ببرید مثل من واقعاً بدبختاید. بدبخت واقعی. چون کلاً دارید برخلاف روند طبیعی طبیعت و بدن و ذهن و جامعه و همه چیز دیگر رفتار میکنید. و دست آخر هم چیزی به چنگ نمیآورید. هیچ چیز.
اگر میتوانید و زورتان میرسد زودتر فرار کنید. اینجا با شنیدن یک موسیقی خوب یا نوشتهای درست و حسابی روح و روانتان برای چند روز بهم میریزد. بعد میروید سراغ پرسش از معنای زندگی و چیزهایی که جواب ندارند. جواب نداشتن برای سؤال بدترین بلایی است که میتواند بر سر کسی نازل شود. خصوصاً که بهار مزخرف هم سر رسیده باشد.
رگ خواب...برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 20