آهن. خودم را آهن میفهمم. نه استوار و قوی و براق. اتفاقاً سرد و بیروح. مزهٔ خون میدهم. تلخ و لزج. آهن خون کم که میشود قرص آهن میخورند. واقعاً هم مزهٔ میلههای آهنی میدهد. مزهٔ خون. سرد. چه زمستان و چه تابستان. سرد است و مرده. در پادگان که تختها میلههای آهنی است پایم را به میلهٔ پایین میچسباندم. که بتوانم ذرهای از خودم فرار کنم.
مخاط. خودم را مخاط میفهمم که دماغ را کیپ میکند و نفس کشیدن را سخت. دماغم همیشه مخاط زیاد تولید میکند. تمامی ندارد. خیال میکردم بخاطر سیگار اینطور است. اما سیگار نیست. خودش همین است. مثل مخاطام. نرمیام موقتی است. اکسیژن که درونم نفوذ کند سخت میشوم و سفت. مانع تنفس. نیازمند تخلیه. نیازمند ریختن در سطل زباله.
زباله. لجن. لجنام. از درونم پراکنده میشود همهٔ لجنهای عالم. شنیدهاید میگویند آدم عالم اصغر است و عالم اکبر. این هم خطای بلاهتبارشان است. همیشه همه جا مهم احوالات درون آدم بود که! اصغر و اکبر را اشتباه به کار بردید کودنها. لجنام و لجنیم همه. دنبال فرار مالیاتی و سبقت. دردناک است حجم عظیمی از لجنی که هر روز استفراغش میکنیم بر سر و صورت عالم و آدم. برادرم میل به خودکشی دارد. از این میگوید که دلش میخواهد کسی را قطعه قطعه کند. مایل است همه چیز را به یکباره تمام کند. هیچ معنایی برای هیچ چیزی قائل نیست. من آدم مورد اعتمادش هستم که همراهش به دکتر روانپزشک مراجعه میکنیم. دکتر میگوید بعضی آدمها هرگز نمیتوانند از زندگی لذت ببرند. همینکه کارهای معمولی زندگی را سامان دهند کافی است. برای کی کافی است؟ خطابش به برادرم است اما من را به فکر فرو میبرد. آيا میتوانم زندگی معمولیام را سامان بدهم؟ سامان دادهام الان؟ کی قرار است فرو بریزد؟
مادرم میگوید دربارهٔ سیگار کشیدن با او صحبت کنم و متقاعدش کنم که ریهاش درگیر میشود و گرفتار. من در تک تک سلولهایم میل بازگشتن به سیگار دارد هوار میکشد و عربده و فغان. مادر. چه حقارتی در این کلمه نهفته است. بچهها را زاییدهای، تربیت کردهای و به این روز انداختهای و بعد متعجبی که چرا اینطور شد؟ از چی تعجب میکنی وقتی یکسره ابله و نادانی. وقتی هنوز حقیقت مسلمی که جلویت دارد تکه پاره میشود را نمیبینی و فکر میکنی چون ذکر و نماز در خانه کم شده بچههایت به این روز افتادهاند. دهنت را ببند مادر عزیزم. دهنتان را ببندید مادران و پدران نفهمی که به این روزمان انداختید.
کثافتام. هر جا مینشینم ردی از خودم به جای میگذارم. من کیام؟ چرا باید فردا ساعت ۱۲:۴۰ بروم مطب دکتر روانپزشک و چهل دقیقهٔ تمام به اندیشههای خودکشی و مرگ و قتل و مصرف مواد مخدر آدم عزیز زندگیام گوش کنم و دم بر نیاورم؟ چرا نقش پدر و مادر را به من دادهاند در حالی که اگر میخواستم میتوانستم الان تولهسگی به این دنیا وارد کنم. ولی نکردم. وقتی نکردم یعنی نمیخواهم پدر باشم. نمیخواهم هیچ چیزی باشم. استاد راهنما میگوید برنامهات برای بعدا چیست؟ برنامهام این است که روزگاری فرا برسد که هرگز تو را نبینم و نه امثال تو را. آقای دکتر تمایل ندارند در باب موضوعی جز حکمت مقاله منتشر کنند. آقای دکتر گه خورد. آقای دکتر اگر حکمت میفهمید که این روزگار ما نبود.
آخ که چقدر حماقت و بلاهت اطرافم ریخته است. خسته ام و صدای استخوانهایم را میشنوم. حالم رو به وخامت است. دیگر کافی است.
رگ خواب...برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 64