تصمیم گرفتم بنویسم. پنجشنبه بیست و دوم دی ماه ۱۴۰۱. مینویسم شاید کمی ذهنم آرام گرفت و توانستم کارهایی را که باید انجام دهم ــ و بهشان علاقه ندارم و مدام از خودم میپرسم که چرا باید این کارها را بکنم و بعد پاسخی پیدا نمیکنم و بعد به این فکر میکنم که تقریبا کل زندگیام داشتم از این طور کارها انجام میدادم و الان در این سن هم همچنان تمامی ندارد و این فکرها مدام میآیند و میروند و بینتیجه میمانند ــ انجام دهم. ساعت دو بعد از ظهر است و من حدودا چهار ساعت است که پشت کامپیوتر نشستهام که فایل ارائهی سمینار دکتریام را آماده کنم. نه میدانم چه باید آماده کنم، نه دست و دلم به کار میرود و نه فرصتی برای از دست دادن و تلف کردن مانده.
آدمی که در یک سال و نیم گذشته دوستش داشتم امروز برای همیشه از ایران رفت. احتمالا این رفتن با تمام شدن آن رابطه همراه خواهد بود. حالا الان نه، چند صباحی دیگر. به این فکر میکنم که این رنجها واقعا ارزشش را دارد؟ یعنی میخواهم بپرسم واقعا همهی کل این زندگی ارزش زیستن دارد در حالی که داریم این همه رنج میکشیم؟ یاد محمد مرادی میافتم که اخیرا خودش را در رودخانه انداخت و غرق کرد. بعد شوکه میشوم. خودکشی برای اینکه مردم جهان و رسانهها را از وضع ایران باخبر کنی؟ آیا آگاهی و باخبری مردم جهان ارزش نزیستن را دارد؟ بعید میدانم. بگذارید صریح و ساده بگویم چون لابد شما بهتر میدانید که در من چیزی از قوت و توان طول و فصل دادن به بحث و استدلال و تفهیم مطالب باقی نمانده. پس یکباره و بی مقدمه کل ماجرا را میگویم. الان فکر میکنم که خب این زندگی با این کیفیتی که ما در ایران تجربه میکنیم طبیعتا ارزش زیستن ندارد. اما تقریباً هیچ چیزی هم نیست که ارزش این را داشته باشد که آدم برایش خودکشی کند. یعنی کلا چیزی آنقدر مهم نیست که آدم بخاطرش بمیرد. راحتتر بگویم، بسیاری از این چیزهایی که انسانها در طول تاریخ بخاطرش فداکاری کردند و کشته شدند اصلا ارزش این را ندارد که دستات را بخاطرش تکان بدهی، چه برسد که بمیری.
حالا اینها را نگفتم که بگویم محمد مرادی اشتباه کرد. محمد مرادی جربزه و جرأتی داشت که من ندارم و دمش گرم و روحش شاد. ولی نمیارزید دوست عزیز من. کلا هیچ کدام این ماجراها نمیارزید که تو دیگر زندگی نکنی. حالا درست که در رنج مداومایم. و درست که مرگ از این رنج مداوم بهتر است. ولی حتی همان رنج هم ارزش خودکشی ندارد. کلا هیچ چیز ارزش زیستن و هیچ چیز ارزش مردن ندارد. در واقع هیچ چیز ارزش ندارد در این جهان. این حرفها به چه درد میخورند؟ نمیدانم. احوال خوبی ندارم و دلم میخواهد از بار همهی مسئولیتهای جهان شانه خالی کنم. دربارهی این جنبش و اینکه به زودی پیروز شویم امیدوار نیستم. همه چیز به نوعی دلمردگی و تباهی رسیده است و ظاهرا روند به همین ترتیب هم خواهد ماند. چند سال؟ نمیدانم ولی امیدی ندارم که به این زودی تغییری ایجاد شود. فعلا هیچ امیدی به هیچ چیز ندارم و سیاهی و تاریکی از درونم بیرون میآید. تا بعد.
رگ خواب...برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 86